cheese

  • گری
  • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲
  • ۰۰:۰۹

امسال هم بالاخره تموم شد عزیزم.
من هم‌چنان هم باورم نمیشه بی‌پدر هستم، هم‌چنان وقتی پیشت میام از درد مچاله می‌شم و هم‌چنان خاطرات سهمگین و آزاردهنده هستند. یک‌بارش که خیلی وحشتناک بود، دقیقا وسط یک روز کاری سخت بودم و تو ذهنم داشتم با فکر کردن به اینکه تو اومدی پیشم و بهم سر زدی لبخند می‌زدم، بعد یهو انگار نورافکن روشن شد و یک لحظه واقعیت خیلی وحشتناک شد و گریه‌م گرفت. طوری شدید و غیرِ قابلِ قایم کردن که اصلا حرفه‌ای نبود و حدس می‌زنم این دیوانگی باشه.
این اواخر یک اتفاقاتی افتاد که باور من رو نسبت به چیزهای زیادی عوض کرد، راضی نیستم که در این رنج بودم تا چیزی یاد بگیرم، فکر می‌کنم ارزشش رو نداره.( عزیزان یک بار دیگه، در survive کردن هیچ فضیلتی نیست، هیچ چیزی برای سانتی مانتال کردن نیست، مطلقا هیچ.) اما خب باید از این لحظاتِ واقعا بد، چیزی بسازم که یر به یرش کنم، پس اسمشو میذارم رشد کردن.
از این حرف‌ها که بگذرم، مشکلات مالیم از هر سال دیگه‌ای بیشتر آزاردهنده‌ست. ممکنه بزرگسالی هم باشه. عزیزم از وقتی تو رفته‌ای، ما هنوز نتونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم. فکرهای زیادی داریم، بعضی‌ها رو عملی می‌کنیم، خیلی جاها می‌ترسیم و خیلی جاها زورمون نمی‌رسه. فکر می‌کنم باید بیشتر کار کنم و بیشتر کار کردنم هم اون‌قدری که انتظارش رو دارم بهم کمک نمی‌کنه. علایقم هم که کوچک‌ترین لینکی به پول آوری ندارند و آه، من واقعا از این چیز‌ها سر درنمیارم، اون urge این‌قدری که انتظارش رو دارم در من نیست و مال این حرف‌ها نیستم. کاش حداقل برای درویش شدن و رها کردن به قدر کافی در عرفان غرق بودم چون بهش که فکر کنی، در نهایت زندگیِ کوتاه، ارزشش رو نداره.اما افسوس.
به هر حال، نمی‌خوام همش هم بهت خبر بد بدم، خبر خوب این‌که امسال یک دوست فوق‌العاده پیدا کردم، و از نظر کیفی همین یکی احتمالا کافیه. خبر خوب دیگر این‌که با این‌که بازه زیادی غمگین بودم، اما هیچ چیز نسبت به رفتنِ تو، سخت‌تر نبوده که از پسش برنیام.
Then I think we're all good.

Cut the crap

  • گری
  • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲
  • ۲۲:۳۰

دیروز یک مسئله کاری‌ای برام پیش اومد که توش باید خودمو پرزنت می‌کردم و خب اصلا خوب پیش نرفت. نه این‌که از نظر دانش یا چیزهای فنی مشکلی باشه، صرفا صدام لرزید مثلا و نتونستم دقیقا ارائه بدم چه کارهایی کرده بودم و نصف بیشتر کلمات از ذهنم پاک شده بودند چون خب بیشتر از دو تا آدم بودند و من باید فریک اوت کنم. یکم بیشتر آزاردهنده بود چون از نظر حرفه‌‌ای پیش افرادی که برام احترامی قائل بودند تا حد خوبی ruined شدم پس اصلا احساس خوبی نداشتم و دلم می‌خواست برای همیشه می‌مُردم تا این‌که اون‌جا می‌بودم.

قبل‌ترش هم چیز غیرکاری‌ای پیش اومد که وضعیت همین بود. رفتم خودم رو مسخره کردم و برگشتم. بعدش خیلی actively تلاش کردم انیس سرزنشگرم رو متقاعد کنم بابا آخه درسته من با پای خودم رفتم ولی همه‌ی تقصیرها هم که برای من نیست دیگه. امروز ولی احساس numb بودن دارم. یک مقداری هم سخته این حجم از گند زدن‌های متوالیم رو بپذیرم و سخته با خودم زندگی کنم ولی اهمیتی نداره. انگار این‌طورم که عزیزم حالا یک فاجعه‌ی بیشتر رو هم host کنیم چون چیزی که بهتر نمی‌شه و هنوز جا برای بالا اومدن گندها هست.

احتمالا صبر می‌کنم و احساساتم stable می‌شه و منطقی‌تر می‌شم و پذیرش غلط‌هام راحت‌تر می‍شه. ولی صرفا سخته و کاش می‌تونستم دابل فست فورواردش کنم.

I'm fine but save me

  • گری
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲
  • ۰۰:۰۵

امروز یک مومنت با یکی از همکارام داشتم و بعدش خیلی Aww طور، خوش‌حال بودم که انیس سرزنش‌گر درونم بالا اومد و این‌طوری بود که باشه حالا خوب بود ولی در جریانی چقدر گذشته‌ی لجن و آینده‌ی مسخره‌ای داری؟ چقدر متنفر بودم از خودم که آخه احمق، دور روز بیشتر زنده نیستی و دو دقیقه نمی‌تونی یک احساس خوب رو ادامه بدی که خدایی نکرده یک لحظه‌ی خوب در زندگی نداشته باشی. و گریه‌م گرفت و این‌طوری بودم که چیزی نیست آلرژی دارم. 

بعد یک روز دیگه‌ای هم بود که بهش میخواستم درباره‌ی بابام بگم. هی این‌طوری بودم که امکان نداره من بدون گریه بتونم از پسش بربیام و هی به تعویقش مینداختم. در نهایت یه شیش صبحی بهش گفتم و بغضم رو این‌قدری نگه‌داشتم تا ظهر که پام رو از ماشینش بیرون گذاشتم و یهو همه چیز فوران کرد و تا امشب هم‌چنان فورانش ادامه داره.

یک چیزی که بهش فکر کردم این بود که من تلاش می‌کردم شبیه بالغ‌ها به نظر بیام چون‌که ایده‌م از بالغ بودن ایگنور کردن احساساتم بود به این دلیل که احساساتم طوری نبودن که ببرنم جای درستی. بعد فکر کردم من بالا برم یا پایین بیام آدم احساساتی‌ای هستم و شاید بالغ بودن اینه که این فکت رو پبذیرم و بفهمم جای درست صرفا اونجاست که قلبم آروم‌تره. نه ایده‌ای که جهان بهت خواهد داد احتمالا. شایدم که نه. با ما همراه باشید.

لوزر ساکت پوچ‌گرای گوشه‌ی بار

  • گری
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲
  • ۱۳:۵۵

فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم، چون هر زمان می‌خوام از واقعیت فرار کنم هم توی تخیلم دیگه نقطه‌ی امن دل‌خواهی پیدا نمی‌کنم و برمی‌گردم. عزیزم میزان درد واقعا زیاده اما با این وجود بالغ بودن زیباترین چیز در این جهانه. این‌که چیزها رو پذیرفتم، راستش همیشه خودم رو به طور رقت‌انگیزی بغل کرده‌ام چون در غم غوطه ورم و سعی می‌کنم تصمیم‌های درست و بزرگی که سال‌ها قطعی نبود بگیرم تا زندگیم رو ادامه بدم و عمرم تموم بشه و برم. مچاله هستم ولی برای اولین بار در مدت زیادی از خودم خوشم میاد. فکر کردم اگه صبورتر باشم و زمان و پیر شدن در خدمتم باشه، غم‌هام زود به زود بهم برنمی‌گردند و وقتی برگشتند، شاید اینقدری یاغی نباشند. صرفا می‌ترسم از پسش برنیام و مال این حرف‌ها نباشم. خب من هرگز هم شبیه بقیه نبودم اون‌قدری، و زندگی بیشتری هم نکردم قبلا، طبیعیه ایده‌ای نداشته باشم عزیزم، یا این‌که شاید نه.

 

رد فلگ بعدی: توصیف اوضاع واقعا داغون در دو خط

  • گری
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲
  • ۱۸:۲۶
فکر می‌کنم تصمیمات و اخلاقم این اواخر رو مجموعه‌ی بی سروتهی از رد فلگ‌ها تشکیل دادند، حتی سخت هم نمی‌گیرم، دلم می‌خواد صرفا با توجه به ناتوانی و نادانیم  چیزها رو طوری ادامه ندم که هم خودم در رنج باشم هم کس دیگه‌ای. ولی درنمیاد و باعث میشه یکم احساس زندگی کردن برام سنگین باشه انگار که هیچی نیستم به هر توانی برسم، هم‌چین حالتیه.

With all the love I have for him. I don’t know where to put it now

  • گری
  • شنبه ۲۸ مرداد ۰۲
  • ۲۳:۵۰
هوم، فکر کردم امروز کارهامو کردم، خودم رو بی‌ارزش نکردم و اوه حتی پیاده‌روی هم رفتم پس احتمالا حال خوبی خواهم داشت اما نه، یک لحظه فکر کردم دلم برات تنگ شده و یادم افتاد شب‌هایی که مریض بودم دستم رو می‌گرفتی و زوری باید دکتر می‌رفتیم. می‌دونی احتمالا خوشت نمیاد ولی الان حتی تا داروخونه هم نرفتم و حالا آدم واقعا نباید این‌قدر مراقب خودش نباشه اما خب، کار غلطیه که در نظر گرفتم چون اتفاق‌های خوب افتاد و من عزیزم، ذره‌ای احساس خوش‌حالی نداشتم و واقعا نمی‌تونم نبودنت رو فراموش کنم یا بپذیرمش. و به هر حال این غم بزرگ‌ترین بخش زندگی منه.
روز قبل داشتیم درباره بزرگ‌ترین ترس‌هامون حرف می‌زدیم و من الان که داغ رفتنِ تو دوباره همه چیز رو خاکستر کرد فکر کردم که بزرگ‌ترین ترسم تموم شدن زندگیم نیست بلکه تموم شدن زندگی اونی هست که دوستش دارم. و احتمالا خوب نیست. چون تنهایی و تنها می‌میری و از این حرفا، اما خب از دست دادنت برای من واقعا شبیه کندن یک تیکه‌ی واقعا مهم از جونم بود که هی بزرگتر می‌شه.و می‌دونم که باید غم رو پراسس کرد و زمان می‌بره اما مطمئن نیستم که به این زودی‌ها برسه اون زمان. البته در طول نوشتنش تماما گریه کردم و مونس سعی کرد به روم نیاره چیزی :)) واقعا هم‌اتاقی نمونه.
 

قوی، ممتد و یگانه

  • گری
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲
  • ۱۹:۵۴

آیا می‌ارزه عزیزانم؟ چون به هر حال آدم تاثیر زیادی از محیط می‌گیره و از اون چیزی که فکرش رو می‌کنیم اجتماعی‌تره و این‌که یه پسر بچه فکر کرد خوشگلم روی اعتماد به نفسم تاثیر زیادی گذاشته، یا شده یک هفته شب تا صبح رو نتونم بخوابم و به چیزهایی فکر کنم که آدم‌های رندومی که احتمالا سرشون به تنشون نمی‌ارزه بهم نسبت دادند یا حرف‌های مفتی که از دهان رندوم‌ترین آدم ممکن خارج میشه. با این‌که من در مجموع آدمی هستم که بی‌اهمیت به جریانات پیش می‌ره تعجب آوره actively باید تلاش کنم یادآور شم به خودم که رها کنم. بنابراین مطمئن نیستم زندگیم ارزش این حجم از تحقیر؟ رو داشته باشه واقعا، شاید هم صرفا هنوز بالغ نشدم و آدم درستی نیستم که این هم بر رنج من اضافه می‌کنه.

فکر کردم شاید آشپزی کردن کمک بکنه، دیدم بله تا حدی ناجی من هست، اما شاید این بتی که از به درد نخور بودن و پوچ بودن زندگیم ساختم خیلی بزرگ‌تر از همه چیز باشه. یعنی احتمالا اشتباهات بزرگم باعث شد کمی غرق بشم و بعد که زمان می‌گذره، به نظرم میاد دست و پا زدن کار درستی نیست چون دیر شده. و نگاه می‌کنم به تعلقاتم در این جهان، فکر می‌کنم در حال حاضر هیچ چیز یا هیچ‌کس برام این‌قدر نمی‌ارزه. احساسات چیز جدایی هست البته، ولی فرصت دادن هم بی‌معنی به نظرم میاد.

Like you were never enough,You're never enough

  • گری
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
  • ۱۳:۰۷

این اواخر زندگی شلخته و شلوغی داشتم، پس عجیبه برام این حجم از پوچی‌ای که حس کردم. نمی‌دونم شاید چون فکر می‌کردم بی‌کاری عامل همه‌ی سرزنش‌هامه و اگه کاری کنم احتمالا کم‌تر وقت دارم خودم رو به صلابه بکشم. اما خب اشتباه می‌کردم و کاری کردن - چه بیهوده چه باهوده‌ش- بیشتر مغزم رو در معرض ترس و بی‌معنایی قرار می‌ده انگار و فکر می‌کنم مسئله کمی جدیه‌.

داشتم fleabag می‌دیدم و یک جایی هست که می‌ره پیش تراپیست تا ازش بپرسه باید چیکار کنه و تراپیستش می‌گه تو خودت همین الان می‌دونی باید چی‌کار کنی و آلردی تصمیمت رو گرفتی. فکر کردم چیزهایی هستند که میگم باید دربارش مشورت کنم اما خب deep down، تصمیمم رو برای همه چیز گرفتم و مطمئنم چیزها چطور برام ادامه پیدا می‌کنند و چطور به پایان می‌رسند. فکر کردم همین الان می‌دونم قرار نیست زندگی خوبی داشته باشم و دقیقا می‌دونم چه بلایی سر خودم میارم یا روابطم با هر کسی چه مدتی قراره ادامه پیدا کنه و خب غم‌انگیزه که مطمئنم تا سال‌های زیادی قرار نیست چیزی تغییر کنه. حالا احتمالا آدم نباید برای روزهای نیامده گریه کنه و بترسه، صرفا فکر می‌کنم درک می‌کنید وقتی از این میزان وافی غم و ترسیدن صحبت می‌کنم. فکر می‌کنم بالغ بودن اینطور باشه که پذیرش بیشتری داشته باشی و قبول کنی زندگی تو همین‌قدر کم و یک‌جامونده ادامه پیدا می‌کنه و بعد تموم میشه. یعنی احتمالا می‌تونه خوب و فوق‌العاده هم باشه ولی آدمی که یک‌جا مونده، قرار نیست یهو جایی هم بره. می‌دونی حتی داشتیم درباره غذای خوش‌مزه‌ای که خورده با هم حرف می‌زدیم و بهم گفت جات خالی، خیلی ساراطور و غم‌گینانه فکر کردم "جام خالی؟من که هیچ‌وقت اصلا اونجا نبودم." من که هیچ‌وقت هم اون‌جا نخواهم بود، جایی برای من نبوده یا نیست یا نخواهد بود که خالی باشه آخه. من تا این حد پرتم از هر احساس خوبی. می‌دونی؟

علی ای حال، امروز هم به تکامل و پیچیدگی‌های مغز انسان فحش می‌فرستیم. روز خوش.

مواردی‌که در تنگنای شب به یاد می‌آورید

  • گری
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۱۰

فکر می‌کنم دردمند بودن و بخت‌ بد داشتن، چیزایی هستن که واقعا روی کیفیت زندگیت تاثیر می‌ذارند. وقتی هنوز به احساس درد نرسیدی یا تجربه‌های دردناک نداشتی، حساسیت‌های بیشتری داری و می‌تونی چیزهای آزاردهنده رو detect کنی یا احساساتت احتمالا واضح‌ترند و انگیزه‌ی کافی داری که راه بری و فیکس کنی. اما از لحظه‌ای که درد می‌کشی و survival mode رو روشن می‌کنی، دیگه متوجه نیستی چیزهای آزاردهنده چطور از صبح تا شب توی زندگیت راه می‌رن یا گذشته چطور هنوز خِرِت رو چسبیده و همین‌قدر که زنده‌ای و می‌تونی تحملش کنی، می‌گی اوکیه چون من زنده موندم.

الان فکر می‌کنم که درد از بین نمی‌ره، به نظرم نمیاد که هرگز از بین بره. می‌تونه هر چند وقتی یه بار،  یک توده‌ی پرخار باشه و هی فرو بشه توی تنت و بعضی وقت‌ها هم خودشو جمع و جور کنه اما همراهت هست. شاید یکم تحملت بیشتر بشه و بی‌تفاوت‌تر بشی اما عزیزم، در مقدارش یا احساسش تفاوتی ایجاد نمی‌شه. می‌مونه و بارت رو سنگین‌تر می‌کنه و راه افتادن رو دشوارتر. بنابراین حوش‌بختی به نظر دست یافتنی نیست. صرفا یک چیز نگه‌داشتنیه. و وقتی از دستت رفت، دیگه pretty much همه چیز رفته.

حالا برگشتم خونه و فکر کردم از روز اولی که تنها زندگی می‌کردم تا روز آخرش مریض بودم :)) و شب آخرش حالم بد شد و تب و لرز کردم و یکمی احساس مُردن داشتم و گریه می‌کردم چون دیگه خسته شده بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا فکر می‌کردم حالم خوبه وقتی اینطوری زندگی می‌کنم؟ چرا هر روز بلند می‌شم یا چرا فکر ‌می‌کنم یک روزی ممکنه خوش‌حال باشم؟ مگه قراره تو هرگز برگردی؟ به نظرم موتوی جدید باید این باشه:

life isn't that important. Think of every shity thing ever, all of them are in LIFE. that's how shity it is

 

pale blue dot

  • گری
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲
  • ۱۵:۰۲

عزیزم 26 سالگیم تا این لحظه well served بوده و احساس می‌کنم مدت زیادی بود این‌قدر calm نمونده بودم و حالم با اختلاف زیادی از ماه پیشم مثلا بهتره، نه به خاطر یک دلیل بیرونی، بلکه صرفا چون خودم از پس خودم بر اومدم و چیزها رو جمع و جور کردم و یک جور حس بی‌اهمیت بودن دائمی همراهم بود که کمکم کرد. فکر می‌کنم بلوغ بیشتری به دست آوردم و بیشتر درک کردم جهانِ من اون‌قدری پیچیده یا چیز خاصی نیستش، این مدتِ خیلی کم تنها بودن و تنها زندگی کردن هم کمک زیادی کرد که پیچیدگی چیزها برام کم بشه و در نتیجه‌ش، فکر می‌کنم حتی اشتباهاتم توی زمان خودشون با آگاهی اون زمانم کار درستی به نظر میومده که انجامش دادم و همیشه تلاش کردم انتخاب درست‌ رو بکنم فارغ از نتیجه‌ی بدی که رقم زدم. حالا تا حد خوبی تنفر و طلب‌کار بودنم از افراد دیگه، پایین اومده و اون حس خود سرزنش‌گری‌ای که تو باید اشتباه نکنی هم دیگه اون‌قدری سراغم نمیاد و گذشته‌م رو هم خیلی قضاوت نمی‌کنم، آدم‌های دیگه رو هم. پس آرومم و خوبه چیزها.

امروز صبح بیدار شدم و چایی رو اون‌جوری که مورد علاقمه خوردم،کمی بحث کردم و بعد واقعا رهاش کردم، آشپزی کردم و پادکست گوش دادم، نقاشی کردم و اون احساس آرامشی که مدت‌های زیادی گم شده بود پیدا شد و بعدش به تو فکر کردم و گریه کردم. فکر کردم من تو رو از دست دادم و حالا با وجود تمام غمی که برای همیشه به نظرم میاد توی زندگیم می‌مونه، و این‌که می‌دونستم حقی ندارم دربارش، دیگه توی قلبم ازت طلبکار نیستم یا خودم رو به خاطر از دست دادنت سرزنش نمی‌کنم عزیزم. کاش واقعا اینجا بودی و می‌تونستم اینطور بالغانه، طوری که تو هم حسش کنی دوستت داشته باشم. دلم برات تنگ شده اما خب عیبی نداره. فکر می‌کنم تا همیشه و تا وقتی زنده باشم دوستت دارم و این چیزیه که از دستم برمیاد.