احساس میکنم این چند وقت، واقعا نمیتونم خوب بنویسم و این منحصر به نوشتن نیست. راستش منحصر به این چند وقت هم نیست.
من واقعا ضعیفم. نمیتونم خیلی راه برم چون بعد از یه لیمیتِ خیلی کمی ، بدن درد میشم. مثلا پله ها برای ِ من خیلی سختن. من واقعا نفس کم میارم و احساس میکنم از خشکی و سنگینیِ هوا میمیرم. والیبال، وسطی یا بقیه ی بازی های دسته جمعی، حتی رقصیدن برای من سخته. ترجیح میدم انجامشون ندم. چون هم سخته، هم احساس خوبی ندارم، هم اینکه بعدش طبیعتا - به خاطر بلد نبودنم- کلی مسخره میشم. از لحاظ فیزیکی من واقعا داغونم، فاجعه م و متاسفانه از لحاط غیر فیزیکی هم همینطورم. یعنی من نمی تونم بگم این سهمِ منه، مال منه یا الان نوبت منه. نمی تونم بگم ببخشید شما داری حقِ منو میخوری یا داری حالِ منو بهم میزنی. نمی تونم حتی توضیح بدم اگه برقصم حالم بد میشه یا اصلا به تو چه که من چرا نمی رقصم. به جاش فقط میگم بلد نیستم و بعد که بیشتر اصرار کنن فقط انجامش میدم.
ببین، من حتی باهوش هم نیستم. کتابای زیادی نخوندم و چیز زیادی نمی دونم. میخوام فیلمای خوب ببینم یا واقعا خوب بنویسم یا برم با سارا دوست بشم. اما من واقعا در اون حد نیستم. از چیزای زرد و احمق بودنِ مردم بدم میاد اما من باهوش نیستم، قوی نیستم، هیچ وقت هیچی رو خوب توضیح نمیدم و سلیقه ی فوق العاده ای هم ندارم و حقیقتا خسته م از این همه هیچی نبودن. از خودم و از اینکه فراموش نمی کنم. حتی گریه هم نمی کنم.