۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

Spit it out

  • گری
  • سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰
  • ۰۰:۵۳

خب، می دونی امروز ناراحت بودم از اینکه به زحماتی که کشیدم و مطمئنم بقیه هیچ کدوم نکشیده بودن، اهمیتی داده نشد. و مدام احساس صدمه دیدن دارم. سعی می کنم که با توجه به شناختم از این آدم ها و دو روزی که زنده ام، برام بیگ دیل نباشه کلماتی که استفاده می کنند اما بعضی وقتها خیلی سخته. و نمی دونم، قلبم می شکنه واقعا.

اما بعدش اگه فکر می کنی که اونها رو سرزنش می کنم، سخت در اشتباهی. چون وقتی بهش خوب فکر کنی، من در واقع مجبور نیستم اونجا باشم. میتونم هر لحظه برم و نمی رم و میزارم اینطور باهام برخورد بشه و بیشتر از صدمه دیدن، از این مسئله که اجازه دادم این اتفاق ها بیفته قلبم می شکنه و بعد دنباله ش، تمام اشتباهاتی که میتونستم فکر کنم و درست انجامشون بدم و نکردم و ندادم، توی ذهنم یکی یکی سوار میشن و بعدش، همه چیز خیلی احمقانه به نظر میرسه. میدونی؟ طوری که انگار کلا من یک شوخی ساده ی بی نمک بودم. و احمقانه.

امیدوارم بدونی که من دارم سعیمو می کنم. میدونی اون روز که مقاوم تر حرکات یوگا رو انجام دادم، بعدش احساس میکردم هر روز میتونم بیشتر از دیروزم pose رو نگه دارم و خب، میشه فردا بیشترش هم کرد. و امروز هم تموم نشده البته. *

* نمیدونم چرا میخوام بعد از نقطه"و" بزارم، بعدش یاد وقتی میفتم که توی یه مسابقه ی نویسندگی شرکت کردم و بهم گفتن این اشتباهه که بعد نقطه، "و" بزاری. گور بابای همتون.

 

?if one thing had been different, would everything be different

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰
  • ۲۱:۲۷

من واقعا فکر میکنم اگه باهوش تر بودم و خودم رو بهتر و زودتر می فهمیدم، اینهمه غصه نبود که یهو بیاد بریزه توی دلِ آدم، اونم وقتی که الان همه چیز خوبه. می دونی؟ من فکر میکنم این خیلی بده که هر چی جلوتر میری بیشتر میدونی و گذشته هی مسخره تر به نظر میاد. واقعا ترسناکه.

it's not that deep

  • گری
  • شنبه ۱۴ فروردين ۰۰
  • ۲۲:۴۸

برای اولین بار بذار برات از امید بگم. نه به اون معنای عاجزانه ی بدش که امید داشته باشم ای کاش زندگیِ من اینجا به پایان نرسه و یک روزی برسه که کار خوبی کرده باشم؛ به اون معنای قشنگش فکر کنم. مطمئن نیستم اما احساس خوبی دارم چون کمی پیشرفت کردم و شجاع تر شدم و خب، اگه این یه ذره تغییر در من اتفاق افتاده، پس شاید می تونم انجامش بدم در آینده و فکر میکنم امید همین باشه. حالا ممکنه وقتی توی موقعیتِ بزرگترش قرار بگیرم، خودم رو کاملا ناامید کنم. اما فعلا بهش فکر نمی کنم.

راستش دیگه به خیلی چیزها فکر نمی کنم و زندگی رو می برم جلو. به احساس نفرت و خشمم از آدم ها مثلا. خیلی cheezy به نظر میاد ولی هر زمان به ذهنم بیان، فکر میکنم من در بهترین حالتش، ده سال دیگه زنده م و فقط هم همین یک بار زنده م. بیا به جاش، به روزهای زببای بارونی فکر کنیم و از قدم زدن توی هوای ابری لذت ببریم. البته حدقل توی مشهد اصلا پیش نمیاد که تنها بری پیاده روی و احساس خوبی داشته باشی، چون پسرها اینجا - حدودا همه شون - بیشعور و عوضی هستن، اما اون روز داشتم قدم میزدم توی پیاده رو، هوا ابری بود و شهر خیلی خلوت و قشنگ بود و اون لحظاتم حسِ زندگی کردن داشت. شاید خیلی قابل درک نباشه اما من به خاطرش به خودم افتخار میکنم. به خاطر پیشرفت کمم رو به وضعیت شیردل بودنم هم همینطور. و من خیلی به خودم میگم که حتی یک لحظه رو از این به بعد، نباید گذاشت برای حسرت ها و آدم هایی که اذیتت می کنن. چون میدونی، همین یک بار فقط زنده ایم، و مگه چقدر زنده ایم؟

Life just sucks then we all die

  • گری
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰
  • ۱۷:۰۸

برای سال جدید چند تا اپ مختلف نصب کردم که هی بهم یاداوری کنن باید توی زندگیم یه غلط خاصی بکنم.من کارِ خاصی نمی کنم هیچ وقت، و خب چرا همه باید کاری کنن؟ شاید من باید هیچ کاری نکنم و کی میدونه؟ منظورم اینه اینطور نیست که هی به خودم بگم زن، پاشو یه حرکتی بزن و بیکاری دیوونه م کنه. همینجوری واقعا خوشحالم. اما دیل واقعی این هست که من باید برم سر کاری که ازش متنفرم و  فکر نمی کنم که این حتی اوکی باشه، پس باید بگردم و ببینم که باشه من از ایکس متنفرم، اما به جای ایکس چه کاری هست که نون و آب داره و منم توش خوشحالم؟ و چیزی رو پیدا نمی کنم.

یه چیز دیگه ای هست، من فکر نمی کنم اصلا آمادگیِ رابطه داشتن رو داشته باشم هنوز، یعنی من و خودم و زندگیم و هر چیزی مربوط به من، هنوز مسائلمون رو با هم حل نکردیم. بعد اصلا رابطه حدقل برای اطرافیانِ من، کار سخت و طاقت فرساییه و راستش اصلا نمی فهمم چرا باید وجود داشته باشه وقتی اینقدر دردسر داره، اینقدر روانت رو بهم می ریزه، اینقدر روی همه چیز تاثیر داره و اینقدرها هم احتیاجی بهش نیست. حالا قبلا برام شاید قشنگ بوده، نمی دونم. شاید بقیه فرق داشتن و من همرنگ میخواستم باشم اصلا. حالا ناتوانی های زیادی هست برای من، اما حدقل همه چیز مربوط به خودمه و قابل کنترله. خانوادم هم البته اینقدر فِیری نیستن که زندگی باهاشون راحت باشه، فکر نمی کنم اصلا قابل قیاس باشه. اما اصلا درک نمی کنم چرا باید کسی باشه توی تختِ آدم و آدم خوشش بیاد؟ خیلی زیادیه. و در نهایت سوال اینه که چرا واقعا آدم های زیادی نیستن که درک کنن آره ممکنه اینا زیادی باشه.

در آخر، امیدوارم در پایان سال، شجاع تر باشم. بینش بهتری داشته باشم، یوگا رو جدی تر بگیرم، کتاب های خوبی خونده باشم، بهتر صحبت کنم و مردم دهنشون رو ببندند و بیشتر درک کنند.