- گری
- جمعه ۱۹ آذر ۰۰
- ۲۰:۲۲
تریگر وارنینگ: لطفا این پست رو نخونید.
حجم زیادی از کارهام مونده ( من خدای غر زدنهای بیانتهام. ) داشتم فکر میکردم چطور زندگیم رو حروم این بول شیتها میکنم، کسی یه خاطرهای تعریف کرد از اوایل انقلاب که بهمن ریخته روی یه عده از روستاییها، فلان سرهنگی که مسئول بوده اومده گفته شهادت همشونو ثبت کنین، نیرو نداریم بکشیمشون بیرون. در حالیکه همشون زنده بودن هنوز. قلبم درد گرفت از این مملکت مسخره ای که زندگی توش اینقدر بیارزشه. از اینکه این همه آدم حروم میشن هر روز و زندگی قشنگی که میتونستن تجربه کنن خاکستر میشه. انگار که هیچوقت از اول نبودن هیچجا. واقعا غم انگیزه.
میدونی توی سن من، دیگه مهم نیست چرا اینقدر داغونیم، مهم اینه صرفا که لحظههای باارزش زندگیمون صرف ترسیدن و ناراحت بودن میشه، قلبمون تیکه تیکه ست، روزها رو میگذرونیم چون چاره ی دیگه ای نداریم و راه برای درست کردن اوضاع خیلی دور به نظر میاد، خیلی دور و خارج از کنترل ما. واقعا ای کاش اینطور نبود.
من فرصتهای زیادی توی زندگیم از دست دادم، به خاطر نود و نه درصد کسی که ساختم از خودم تا امروز، پشیمونم. درباره ی چیزهای بزرگ حرف نمیزنم، اینطور نیست. پشیمونم چرا حوصله ی بیشتری ندارم، چرا با اینکه دلم واقعا میخواد بقیه رو بغل کنم این کارو نمیکنم، میدونی؟ چیزای کوچیکی که هر بیعرضه ای میتونه هندلش کنه نه یک چیز بزرگ. البته انتظاری ندارم، نه اینکه دراماتیک باشم، صرفا میدونم من واقعا هیچی نیستم و نگرانیم هم معنایی نداره. امیدوارم این فرضم درست باشه که اگه بیشتر کتاب بخونم از حماقتم کم بشه. من چی میدونم اصلا.