امشب ماه کامل بود و فکر کردم باید چیزهای نامرئی زیادی توی جهان باشه. مثل اون سنگینی‌ای که دیده نمی‌شه ولی هی گلوت رو فشار می‌ده انگار که باید از غم بمیری یا حتی اون چیز قشنگی که قلبت رو پر می‌کنه وقتی آدم دلخواهت رو می‌بینی، بعد فکر کردم باید یه نخ نامرئی از قلبت وصل شده باشه به قلب کسی که پروانه‌ها را در تو جابه‌جا می‌کنه و مثل جادو باشه، و امیدوارانه فکر کردم همه‌ی اون‌هایی که I felt a thing for them باید یه چیزی نسبت به من حس کرده باشن چون وگرنه که پوینتلس. (مین وایل قلب سنگینی دارم و باید بجورمش، باید زندگی رو از سر بگیرم و بزرگ بشم، باید جرئت داشته باشم زنگ بزنم نصاب ماشین لباسشویی و کاری کنم مثلا. باید مغزم رو بیشتر کار بندازم و کمتر به دریمی شیتز فکر کنم ولی خب بازم there we go. اثر نگاه کردن ماه کامل بر مجنون.)
غمگینم ولی نمی‌دونم برای چی. اون چیزهای نامرئی خفه کننده قلبم رو فرا گرفتند و معرفی هم نمی‌کنند جهت چه امری مزاحمم شدند، ولی انگار صلاح می‌دونند برای چیز مبهمی در آینده نگران باشند. مثل وقتی لحظاتی به کسی که قراره بکشیش نگاه می‌کنی و فکر می‌کنی Aww she has no idea what’s coming و یکمی دلت می‌سوزه ولی نه به انداره کافی، هم‌چین حسی دارم.