۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سخت» ثبت شده است

The Beyond

  • گری
  • جمعه ۱۵ آذر ۰۴
  • ۰۲:۱۴

امشب ماه کامل بود و فکر کردم باید چیزهای نامرئی زیادی توی جهان باشه. مثل اون سنگینی‌ای که دیده نمی‌شه ولی هی گلوت رو فشار می‌ده انگار که باید از غم بمیری یا حتی اون چیز قشنگی که قلبت رو پر می‌کنه وقتی آدم دلخواهت رو می‌بینی، بعد فکر کردم باید یه نخ نامرئی از قلبت وصل شده باشه به قلب کسی که پروانه‌ها را در تو جابه‌جا می‌کنه و مثل جادو باشه، و امیدوارانه فکر کردم همه‌ی اون‌هایی که I felt a thing for them باید یه چیزی نسبت به من حس کرده باشن چون وگرنه که پوینتلس. (مین وایل قلب سنگینی دارم و باید بجورمش، باید زندگی رو از سر بگیرم و بزرگ بشم، باید جرئت داشته باشم زنگ بزنم نصاب ماشین لباسشویی و کاری کنم مثلا. باید مغزم رو بیشتر کار بندازم و کمتر به دریمی شیتز فکر کنم ولی خب بازم there we go. اثر نگاه کردن ماه کامل بر مجنون.)
غمگینم ولی نمی‌دونم برای چی. اون چیزهای نامرئی خفه کننده قلبم رو فرا گرفتند و معرفی هم نمی‌کنند جهت چه امری مزاحمم شدند، ولی انگار صلاح می‌دونند برای چیز مبهمی در آینده نگران باشند. مثل وقتی لحظاتی به کسی که قراره بکشیش نگاه می‌کنی و فکر می‌کنی Aww she has no idea what’s coming و یکمی دلت می‌سوزه ولی نه به انداره کافی، هم‌چین حسی دارم.

Gone Girl

  • گری
  • پنجشنبه ۱۳ دی ۰۳
  • ۲۳:۵۳

جدیدا آدم جالبی نیستم و خوشم نمیاد از میزان معمولی شدنم، ناراحت کننده‌ست که خوش نمی‌گذره و غمگینم و سخته. ناراحت کننده‌ست با میزان قابل توجهی از فشار کاری/مالی زندگی می‌کنم و حتی خیلی وقتی برای چیزهای هیجان انگیز ندارم و بزرگسالی، عزیزانم، واقعا ایده‌آل نیست. دیشب ته رویاپردازیم این بود که کاملا راحت بخوابم و کابوس نبینم و واقعا غم‌انگیز بود.

چند روز پیش عزیزی باهام حرف می‌زد، کاملا زون اوت کرده بودم چون خسته‌ام فقط. شاید با یک گریه‌ی واقعا طولانی چلونده بشم اما مطمئن نیستم جواب فقط این باشه. نمی‌دونم، صرفا بیش‌تر از یک حس ناخوشایند به نظر میاد و انگار یک ناامیدی واقعا بزرگه. یک جاییش رو نتونستم و همون‌طور هم موند و به نظر ابدی میاد.

به هر حال، چیزی در من تموم شده که واقعا ازش خوشم میومد و از بس کم به نظر میام بعدش، نمی‌دونم باید چطوری پیش برم، انگار توی خلا قدم برداری هی و هیچ چیز، مطلقا هیج چیز نباشه، هم‌چین حالتیه.