۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «CauseImemptyinside» ثبت شده است

Life just sucks then we all die

  • گری
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰
  • ۱۷:۰۸

برای سال جدید چند تا اپ مختلف نصب کردم که هی بهم یاداوری کنن باید توی زندگیم یه غلط خاصی بکنم.من کارِ خاصی نمی کنم هیچ وقت، و خب چرا همه باید کاری کنن؟ شاید من باید هیچ کاری نکنم و کی میدونه؟ منظورم اینه اینطور نیست که هی به خودم بگم زن، پاشو یه حرکتی بزن و بیکاری دیوونه م کنه. همینجوری واقعا خوشحالم. اما دیل واقعی این هست که من باید برم سر کاری که ازش متنفرم و  فکر نمی کنم که این حتی اوکی باشه، پس باید بگردم و ببینم که باشه من از ایکس متنفرم، اما به جای ایکس چه کاری هست که نون و آب داره و منم توش خوشحالم؟ و چیزی رو پیدا نمی کنم.

یه چیز دیگه ای هست، من فکر نمی کنم اصلا آمادگیِ رابطه داشتن رو داشته باشم هنوز، یعنی من و خودم و زندگیم و هر چیزی مربوط به من، هنوز مسائلمون رو با هم حل نکردیم. بعد اصلا رابطه حدقل برای اطرافیانِ من، کار سخت و طاقت فرساییه و راستش اصلا نمی فهمم چرا باید وجود داشته باشه وقتی اینقدر دردسر داره، اینقدر روانت رو بهم می ریزه، اینقدر روی همه چیز تاثیر داره و اینقدرها هم احتیاجی بهش نیست. حالا قبلا برام شاید قشنگ بوده، نمی دونم. شاید بقیه فرق داشتن و من همرنگ میخواستم باشم اصلا. حالا ناتوانی های زیادی هست برای من، اما حدقل همه چیز مربوط به خودمه و قابل کنترله. خانوادم هم البته اینقدر فِیری نیستن که زندگی باهاشون راحت باشه، فکر نمی کنم اصلا قابل قیاس باشه. اما اصلا درک نمی کنم چرا باید کسی باشه توی تختِ آدم و آدم خوشش بیاد؟ خیلی زیادیه. و در نهایت سوال اینه که چرا واقعا آدم های زیادی نیستن که درک کنن آره ممکنه اینا زیادی باشه.

در آخر، امیدوارم در پایان سال، شجاع تر باشم. بینش بهتری داشته باشم، یوگا رو جدی تر بگیرم، کتاب های خوبی خونده باشم، بهتر صحبت کنم و مردم دهنشون رو ببندند و بیشتر درک کنند.

?Is there a way out

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹
  • ۱۹:۲۵

میدونی، یک بار از هر یک میلیون بار پیش میاد که از خودم راضی باشم. مثلاً آخرین‌باری که از خودم راضی بودم، وقتی بود که به وفایی گفتم وای خدای من! (بار معناییش این بود که تو چقدر نفهمی) و خب، کارِ خوبی کردم و تا الان، هر باری که بهش فکر کردم پشیمون نشدم. این قضیه مال پارسال همین موقع ها بود فکر می‌کنم و تا الان، نمی دونم... مدام از حرف‌ها و حرکتم پشیمونم. فکر می‌کنم واقعا من توی هیچ کاری خوب نیستم به جز همین پشیمون بودن.
اگه مثلاً یک سال پیش بود، من میگفتم که خب من توی خوابیدن خوبم. یا غذاهای خوشمزه ای می‌پزم یا کم حرف می‌زنم و بی‌خیالم اما الان متوجه شدم که نه! من حتی نمیتونم درست و از تهِ دلم بخوابم :))) همین چند وقت پیش یه سوپی پختم که واقعا بد بود و خدای من، متوجه شدم من خدای مزخرف گفتن های بی انتهام و  انگار هر غلطی که بکنم تا سال ها بعدش حالم از خودم بهم میخوره و تا همین تازگیا نمی‌دونستم هم چین آدمی هستم.
یعنی در کل، نمی‌دونم چون من خیلی به هرچیزی در مورد خودم اهمیت می‌دم اینطوریه یا چون خیلی به خودم اهمیت نمی‌دم و فکر می کنم هیچی نیستم همچین احساسی دارم، اما به هر حال هر چقدر بیشتر میگذره، بیشتر فکر میکنم که چقدر آدم غیر معمولیِ بی دست و پایی هستم و خب... واقعا خوب نیست. مثلا همین الان، فکر می‌کنم که زندگی رو چطور باید پیش ببرم و نمی‌دونم. در نتیجه ش مثلا اصلا دلم نمیخواد برم بیرون با کسی چون همه تکلیفشون خیلی معلومه. بعد اینطورین که تو چی؟ و من نمی دونم. واقعا نمی‌دونم.

 قبلا که هنوز 15 سالم بود مثلا، با خودم می گفتم می رم فلان رشته و بعدش درس میخونم و بعدش ازدواج می کنم و زندگی خوبه. خب، من تصمیم های زیادی گرفتم از اون موقع. اون رشته رو انتخاب نکردم چون دیگه علاقه ای بهش نداشتم یا پول مهم تر بود، اما درس خوندن هنوزم خوبه. یک روز زنان کوچک رو خوندم و حالا دیگه حتی نمی خوام ازدواج کنم هیچ وقت. یه شب، داشتم فکر میکردم و یادم نمیاد چرا اما با کسی حرف میزدم و بعدش گریه م گرفت یهو. بعد از دانشگاه انصراف دادم و اومدم بیرون. چون فرار کردن همیشه انتخاب اول من بوده و هست. چون شاید تو ندونی اما من اینقدر ضعیف و بی فکر هستم که نتونم دفاع کنم از هیچ چیزی و جنگیدن هیچ وقت برای من خوب نیست. نمی خوام انجامش بدم چون خوب نیستم و نمی خوام هیچ جا بمونم.

یه وقتی فکر می‌کردم من باید خودم رو بپذیرم همون طور که هستم و تلاش کنم که خودم رو دوست داشته باشم، الان اما به نظرم رقت انگیزه. به نظرم، من خیلی اشتباه کردم و الان، باید یک تیکه چوب بندازم سرِ قلبم و به قول اون کتابه، برای همه چیز اینقدر گریه کنم که چلونده بشم و فراموش کنم و بعد فرار کنم به یه جای دور با کلی مِه. نقشه اینه.

دلم میخواد ستاره ی تو باشم، با اینکه می دونم یه وقتی صبح میشه

  • گری
  • دوشنبه ۲۶ خرداد ۹۹
  • ۱۳:۰۱

می‌دونی من امروز برای بار دهم شاید؟ به این نتیجه رسیدم که خیلی زیاد و شدید دوستش دارم. و اون هم همینقدر زیاد و شدید، دور و غلطه.
یعنی من از هر لحاظی، نمی‌تونم حتی دوستِ خوبی برای کسی باشم. بعد اینکه من بخوام یه بخشِ زیادی از زندگیِ کسی که این‌همه دوستش دارم رو برای خودم کنم، اصلا چیزی نیست که واقعا بخوام. من فکر می‌کنم اون بهترین آدمِ این دنیاست. بهترین اتفاق، قشنگ ترین لحظه، این‌طور چیز ها رو براش میخوام و من جایی تویِ اون زندگی خیلی قشنگ که می‌خوام اون داشته باشه، ندارم. ندارم و هیچ ایده ای ندارم چقدر وحشتناک می‌تونه باشه اگه اون حتی مثلا من رو، جوری که واقعا هستم، بشناسه. اما هنوزم، ببین، من شیش ساله نیستم اما، واقعا می‌خوامش. برای تماشا کردن، برای بغل کردن، برای یه عالمه دوستش داشتن. و الان، هیچ‌کس نیست که اینقدر مهم باشه. درباره ی فردا نمی‌دونم. اما امروز، مطمئنم که همچین چیزی توی قلبم هست. و مطمئنم که عادلانه نیست.

Chaos

  • گری
  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۳۵

خوب نمی‌دونم اما مطمئنم که شکسته‌م. از خم شدن و لبه‌یِ جایی بودن و این قضایا خیلی وقته گذشتم.  کلی پیر شدم و چیزی نمی دونم. من واقعا نمی‌شناسم کی با فلان آدم دوست بود؛ کی همه چیزو با فلانی تموم کرد؛ کی اینجا چیزی می نویسه؛ کی دستای سردی داره و کی بود که فرار کرد.

?Can you make it right

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۳۱

به اون نقطه ای رسیدم که حالِ بدم همیشه هست به هر حال، یعنی کاملا و عمیقا متوجه م که این زندگی به دردِ زندگی کردن نمیخوره... ولی به قولِ سبید، یه امید پوچ مسخره ای هست که باید نباشه. باید بره تا بشه وا داد... که اگر خودت از یه جایِ دوری زندگیتو تماشا کردی ترحم انگیز نباشی. نگی مُرد تا زندگی کنه چون اینقدر احمق بود که فکر کرد خدا معجزه هاشو براش خرج میکنه. می دونی؟