۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «NeverMind» ثبت شده است

?When tomorrow comes How different is it going to be

  • گری
  • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰
  • ۲۲:۴۷

این روزهام آروم و خوبه. با وجود اینکه اتفاقات زیادی توش افتاده و کافی نیستم و درست رفتار نمی‌ کنم اما خب من همینم دیگه. اون لحظه ناکافی بودم و اون لحظه گذشت و آینده ای پیش رومه که من تلاشمو می‌ کنم بهتر باشه.
و میدونی، تازگی فکر می‌ کنم یک نفر نمیتونه دلیل همه ی سیاهی ها باشه. بقیه آدم ها هم اندازه ی من، مسئول رفتار خودشون توی رابطه هستن. اگه مهمه من درست رفتار کنم، اینم مهمه وقتی اشتباه می‌ کنم بقیه چطور هندلش کنن. شاید اینطور blame کردن بقیه درست نباشه اونقدری، اما به هر حال من یک نقطه ی امن پیدا کردم که توش مقصر همه چیز نیستم و همه مثل من ناکافی و غلط رفتار می کنند و منطقی به نظر میاد از اون جایی که خب هیچ کسی خدا نیست.

میدونی من کلا خیلی توی چیزها غرق می شم. منظورم اینه مثلا با فیلم ها خیلی گریه می کنم، بعدش خیلی فکر می کنم چرا زندگی هیچ معنایی نداره و چرا لحظات خوب تموم میشن. در نتیجه ش معمولا خیلی غصه میخورم اما دیروز، خیلی عجیب بود. به این چیزها فکر کردم و یهو آروم شدم. میدونی؟ صرفا همین که خب، زندگی معنایی نداره عزیزم و همه چیز تموم میشه یه روزی. حالا لحظه ی خوب یا بد، تلاش کردن، آرزو داشتن یا دست هاش، همه شون تموم میشه و عیبی نداره. واقعا عیبی نداره و فقط داریم زندگی می کنیم عزیزم.

Dreams

  • گری
  • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹
  • ۲۰:۱۰

یه پادکست روان شناختی رو پیدا کردم که فکر میکنم برای من خیلی خوبه. یعنی داره مشکلات روانیم رو دونه دونه میگه و امیدوارم بعد ها به اقداماتی که برای بهتر شدن باید انجام داد هم اشاره کنه. به هر حال، برای من تراپی رفتن هنوز اینقدر ساده نیست که فقط برم و انجامش بدم، پس فکر میکنم first step خوبی باشه.

به جز این کارِ خوب ِ اخیرم، اتفاق دیگه ای نیفتاده. یعنی یه دسته از تصمیمات هست که برای بهتر شدن گرفتم، اما هنوز انجامش ندادم. so nothing in action. کلاس هام رو هنوزم با بی انگیزگی حضور می زنم و چیزِ قشنگ تازه ای پیدا نکردم.

چند وقتِ پیش، یه خواب عجیبی دیدم که توش دستِ یه نفر رو گرفتم. یعنی اینجوری نبود که صرفا همینجوری دستِ یه نفر رو بگیرم، کلی کلنجار رفتم با خودم توی خواب و فکر کردم برای اینکه بهش بگم می بخشمت و کنارِت می مونم میتونم دستشو بگیرم و عیبی نداره. اون دستمو نگرفت اما. خب، منم دستمو کشیدم بعدش. بعد فکر کردم اگه احساساتم واقعی بودن، هیچ وقت دستمو نمی کشیدم و نگهش می داشتم. منظورم اینه من چقدر به خودم دروغ گفتم که به خاطرش متاسف هم نیستم و دیگه نمی فهمم قلبم واقعا چی میخواد. متاسفانه.

و در آخر، سوالِ امروز اینه که چرا آهنگ های امیلی رو میزارین روی سخنرانی های پناهیان؟ به خاطر شانس منه؟

the ten of the swords

  • گری
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
  • ۱۹:۲۵

امروز حال خوبی دارم و دلم میخواست که بنویسم تا بعدا یادم باشه که یه روزی صبح ترجمه مو تموم کردم، بعد رفتم فروشگاه و ماست میوه ای خریدم. بعد غذای مورد علاقه مو خوردم و کلی گریه کردم، و قلب مچاله م کمی صاف تر شد.

فکر کردم من شاید همیشه بیهوده منتظر فردام عزیزم. میدونی، ممکنه یه روزی همه چیز بهتر شه. اما شاید باید راه برم و خاطره های بدم رو بندازم دور و به جای همه ی اونا، اون باری که رفتم رودخونه و همه چیز سبز و قشنگ بود رو نگه دارم، و شاید این ها اونقدری که به نظر میاد سخت نباشه.

Pick your filter

  • گری
  • شنبه ۲ فروردين ۹۹
  • ۱۸:۴۰

خب وقتی یه زندگی pathetic و مسخره داری، باید واقعا باور کنی همه چیز احمقانه ست. وقتی بهش ارزش میدی و هر چیزِ کوچیکی توش برات بیگ دیله، معلومه که نمیتونی خوشحال باشی. منظورم اینه که امسال من سال تحویلو خوابیدم، بعدترش حتی دعوا و قهر هم کردیم و همه چیز خیلی قشنگتر بود تا هر سال نوی مسخره ی دیگه ای. منظورم اینه که چرا الکی بزرگش کنیم؟ هیچکس واقعا اونقدر نمی فهمه عزیزم.