مدتی بود که داشتم خوب پیش می‌رفتم و نگران شدم که آیا واقعیم؟ فکر کردم منطقی نیست آدمی که از همه چیز می‌ترسه یهو خرگوش بغل کنه و کورس‌هاش رو مرتب ببینه و به برنامه‌هاش برسه و حتی اذیت هم نشه. این‌قدر این نگرانی در من grow کرد که دو روز بعدش فلج شدم و دیگه نه تنها چیزی پیش نرفت، بلکه تیپیکال انیس بالا اومد و همه چیز رو بد پیش برد و دیدم که آروم شدم دیگه :)) فکر کردم آها. مشکل چیز بزرگ‌تریه و هی روش تاپاله تاپاله خروار کردم تا نبینم که می‌ترسم بلند شم راه برم و ببینم درد نداشته و همه‌ی این مدت هم می‌تونستم راه برم. و این‌قدر همه چیز رو پوچ می‌کنه که خب dare I?

بعد به پونزده سالگی‌م فکر کردم. دوره‌ای بود که خیلی کنترلی روی چیزی نداشتم و ناگهان طوری زندگی پیش رفت که هیچ زمانی نداشتم تنهای تنها باشم و به قدری آزار دهنده بود که حتی قدر دستشویی رفتن و تنها بودن توش رو می‌دونستم. کم کم شروع کردم به داستان بلند نوشتن. این‌قدر به داستانم فکر می‌کردم تا با واقعیت مواجه نشم و از یه جایی فهمیدم تخیل تمام زندگیم رو برداشته و دیگه اصلا سالم نیستم و احتمالا بسه دیگه.  

زمان گذشت و حس می‌کنم دوباره توی لوپ مجددی هستم که چون کنترل همه چیز رو ندارم، بهتره فکر کنم نمی‌تونم تا وقت بذارم و تلاش کنم و بعد چیزی که در کنترل من نیست بیاد و ببینم نمی‌شه. چون غروری هست در دونستن چیزها انگار که per say  علامه دهرم. می‌بینی عزیزم؟ واقعا حماقتم تمومی نداره.

دوست هوروسکوپ دانم بهم می‌گفت چون رایزینگت عقربه، در هفت سال آینده وارد چرخه ضررهای مالی و رابطه‌های اشتباه می‌شی. گفتم عزیزم من الانم همینم که. گفت خب چون درسش رو نمی‌گیری و آسمان گفته‌ تا درسش رو نگیری در رنج هستی عزیزم :))) 

این اون آرمان‌های والایی نیست که من دوست داشته باشم :)) ولی حرف حسابه at least و باید پذیرنده بود.