۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Thingsthatstopyoudreaming» ثبت شده است

How to think about you without it rippin' my heart out

  • گری
  • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰
  • ۱۶:۴۳

خیلی تلاش کردم تا بفهمم چطور میشه که قلبم پاره پاره نشه، گریه م نگیره و سعی کنم فقط خوشحال باشم که احساسات زیبایی رو تجربه کردم و همین کافی باشه برام. خیلی تلاش کردم که درست زندگی کنم، در نتیجه ش واقعا غمگینم. سعی کردم روزهام حتما پروداکتیو باشه (من!) ، هر روز حتما یوگام رو کامل انجام بدم، کتاب بخونم، سمت اخبار نرم، مستقل تر باشم و غذاهای سالم بخورم اما در نهایت بازم غمگینم. و حالم بدتر شده. و نمیدونم، اینقدر روانم بهم ریخته شاید که این دست و پا زدن هام برای زندگی کردن هم منو غمگین میکنه. خندیدن هم، واقعا غم انگیزه. در نهایت شاید این نسخه هایی که برای زندگی بهتر آدما نوشته شده، به کار من نمیاد. شاید برای زندگی من، mourning کردن هنوز ادامه داره و باید فقط بیشتر صبر کنم. شاید هم نوش داروها بعد از مرگ سهراب بهم رسیده اصلا. میدونی؟

انتهای الکی

  • گری
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹
  • ۲۰:۳۵

می دونی من واقعا فکر نمی کنم راه افتادن اینقدر سخت باشه. اما بیا بگیم قلبم، هیچ وقت دست از سرزنش کردن من بر نمی داره. هیچ وقت ازم تعریف نمی کنه و همیشه انگار یه چیزی شکسته ست که من باعثش بودم. دلم میخواد همه چی رو اینقدر پیچیده نکنم و زندگی کنم، اما آخرِ روز مهم نیست چه کاری کرده باشم، بازم قلبم سنگینه.

الان حدود یک سالی هست که به معنای واقعی کلمه هیچ کاری نکردم. کتابی نخوندم، دانشگاه که هیچی. سرِ کاری هم نرفتم، نمی دونم اینقدر یه جا موندن کِی قراره برای من خسته کننده بشه. فکر می کنم اگه مشغول تر باشم، اون موقع وقت نمی کنم دیگه مثلا واسه کسی که اسمم رو درست نمیگه ناراحت بشم. اما نمی دونم چه راهی باید رفت. این حتی بیشتر آزاردهنده ست که من هیچ وقت، اون قدری که باید خودمو نشناختم. یه حالت stable داشتم و اونقدری شجاع نبودم که چیزی رو تغییر بدم و ببینم بعدش من چیکار می تونم بکنم. و واقعا می ترسم که ببینم من همینم و کاری از دستم برنمیاد.

?Do you think you're alive

  • گری
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۰:۰۸

احساس میکنم این چند وقت، واقعا نمیتونم خوب بنویسم و این منحصر به نوشتن نیست. راستش منحصر به این چند وقت هم نیست.

من واقعا ضعیفم. نمیتونم خیلی راه برم چون بعد از یه لیمیتِ خیلی کمی ، بدن درد میشم. مثلا پله ها برای ِ من خیلی سختن. من واقعا نفس کم میارم و احساس میکنم از خشکی و سنگینیِ هوا میمیرم. والیبال، وسطی یا بقیه ی بازی های دسته جمعی، حتی رقصیدن برای من سخته. ترجیح میدم انجامشون ندم. چون هم سخته، هم احساس خوبی ندارم، هم اینکه بعدش طبیعتا - به خاطر بلد نبودنم- کلی مسخره میشم. از لحاظ فیزیکی من واقعا داغونم، فاجعه م و متاسفانه از لحاط غیر فیزیکی هم همینطورم. یعنی من نمی تونم بگم این سهمِ منه، مال منه یا الان نوبت منه. نمی تونم بگم ببخشید شما داری حقِ منو میخوری یا داری حالِ منو بهم میزنی. نمی تونم حتی توضیح بدم اگه برقصم حالم بد میشه یا اصلا به تو چه که من چرا نمی رقصم. به جاش فقط میگم بلد نیستم و بعد که بیشتر اصرار کنن فقط انجامش میدم.

ببین، من حتی باهوش هم نیستم. کتابای زیادی نخوندم و چیز زیادی نمی دونم. میخوام فیلمای خوب ببینم یا واقعا خوب بنویسم یا برم با سارا دوست بشم. اما من واقعا در اون حد نیستم. از چیزای زرد و احمق بودنِ مردم بدم میاد اما من باهوش نیستم، قوی نیستم، هیچ وقت هیچی رو خوب توضیح نمیدم و سلیقه ی فوق العاده ای هم ندارم و حقیقتا خسته م از این همه هیچی نبودن. از خودم و از اینکه فراموش نمی کنم. حتی گریه هم نمی کنم.

Life is a word that sometimes you can not say

  • گری
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۱:۵۶

اما وقتی بهش فکر میکنم، به زندگی ای که دارم و جوری که هستم، همه چیز بدترین بلایی بود که میتونستم سرِ خودم بیارم. بدترین لحظه ای که میتونستم تو بدترین جا باشم.مثل اون صحنه ای که آقای لباس سورمه ای داره از سکوت لذت می بره و میمیرم.

Bad omen

  • گری
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۳:۵۶

می دونی ما فاصله ی زیادی داریم، من فکر کردم شاید این چیزا مهم نیست‌؛ اشتباه میکردم. اون هی داره بزرگتر میشه توی قلبم و من هی فکر میکنم مگه چند سالمه که تو اینجوری میتونی منو وسط مخلوط طعم‌های قشنگ خامه ای بندازی؟ اصلا چرا اینقدر زیبایی؟