۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «beingadultsucks» ثبت شده است

Mess

  • گری
  • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳
  • ۰۲:۵۵

چند وقتی بود به آینه نگاه می‌کردم و از خودم خوشم میومد که عجیب بود. احساسی بود که خیلی وقت بود نداشتم و جالب‌تر این‌که حتی یک چیز هم در زندگیم داشت درست پیش نمی‌رفت.

یک ایده‌ای که مدت‌ها داشتم این بود که اگه احساس بدی به خاطر رفتار کسی پیدا می‌کنم به خاطر اینسکیوریتی‌های خودمه. اگه کسی میگه احمقی و ناراحت می‌شم برای اینه که deep down می‌دونم احمقم اما ازش فرار می‌کنم و حالا که کسی مواجهم می‌کنه خب، بی‌خود می‌کنه. به چه جرئتی؟ مردم همه همینن. وقتی ازت ناراحت می‌شن برای اینه که با خود واقعی دوست نداشتنی‌شون مواجهشون کردی. دونستنش باعث می‌شه خیلی بیشتر بخشنده باشی یا کلا باهوش‌تر باشی یا حتی یکمی بترسی زیرا که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کنی کنترل چیزها رو داری عزیزم.

چند روزی بود که اتفاقات بد یکی پشت دیگری حمله می‌کردند، سگی‌ترین بحث با خانواده‌م رو از سر گذروندم، بعد از سه سال هق هق زدم و شغلم باز به فنای مرزی رفت. نمی‌دونم سِر شدم یا بزرگ شدم و فهمیدم زندگی همینه، اما لحظه بگایی رو پذیرفتم و گذروندمش و الان حتی دیگه بهشون فکر هم نمی‌کنم، غصه هم نمی‌خورم. یه چیزی می‌شه یا نمی‌شه و برای این دغدغه‌ها واقعا زیادی پیرم.

به خودم قول دادم هر روز کلاس حداقل یه دونه ment به هر حال توی جمع گفته باشم. با این‌که شاید کاملا رضایت بخش نبود برام اما همین‌که انجامش دادم برای خودم ارزشمنده. البته در پرانتز و در نهایت بدجنسی باید بگم حماقت و بلاهت عزیزان دهان گشاده‌ی کلاسه واقعا بهم کمک کرد اندکی اعتبار به انیس عزیزم بدم و اجازه بدم حتی اگر احمقانه‌ست بازم حرفش رو بزنه که vs بقیه کامنت‌های ابراز شده، در و گوهر می‌نمود. احتمالا اگه جمع دیگه‌ای می‌بود واقعا خودم رو از جایی پرت می‌کردم پایین اما حرف نمی‌زدم که نمی‌زدم. so I wouldn't know

به هر حال عزیزم، بد نیست، اما خوب هم نیست. و زندگی همین لحظه‌ای هست که توش برای یک پیشرفت کوچیکت گریه ‌می‌کنی.

Cut the crap

  • گری
  • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲
  • ۲۲:۳۰

دیروز یک مسئله کاری‌ای برام پیش اومد که توش باید خودمو پرزنت می‌کردم و خب اصلا خوب پیش نرفت. نه این‌که از نظر دانش یا چیزهای فنی مشکلی باشه، صرفا صدام لرزید مثلا و نتونستم دقیقا ارائه بدم چه کارهایی کرده بودم و نصف بیشتر کلمات از ذهنم پاک شده بودند چون خب بیشتر از دو تا آدم بودند و من باید فریک اوت کنم. یکم بیشتر آزاردهنده بود چون از نظر حرفه‌‌ای پیش افرادی که برام احترامی قائل بودند تا حد خوبی ruined شدم پس اصلا احساس خوبی نداشتم و دلم می‌خواست برای همیشه می‌مُردم تا این‌که اون‌جا می‌بودم.

قبل‌ترش هم چیز غیرکاری‌ای پیش اومد که وضعیت همین بود. رفتم خودم رو مسخره کردم و برگشتم. بعدش خیلی actively تلاش کردم انیس سرزنشگرم رو متقاعد کنم بابا آخه درسته من با پای خودم رفتم ولی همه‌ی تقصیرها هم که برای من نیست دیگه. امروز ولی احساس numb بودن دارم. یک مقداری هم سخته این حجم از گند زدن‌های متوالیم رو بپذیرم و سخته با خودم زندگی کنم ولی اهمیتی نداره. انگار این‌طورم که عزیزم حالا یک فاجعه‌ی بیشتر رو هم host کنیم چون چیزی که بهتر نمی‌شه و هنوز جا برای بالا اومدن گندها هست.

احتمالا صبر می‌کنم و احساساتم stable می‌شه و منطقی‌تر می‌شم و پذیرش غلط‌هام راحت‌تر می‍شه. ولی صرفا سخته و کاش می‌تونستم دابل فست فورواردش کنم.