- گری
- يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱
- ۰۲:۴۹
برای اینکه در لحظه زندگی کنم و فکرهای سگی رو برای بار هزارم توی ذهنم مرور نکنم تصمیم گرفتم برای کوچیکترین کارم هم effort ایجاد کنم و بهش فکر کنم و تلاش کنم تمام دیتیلها رو توی ذهنم نگهدارم. نتیجهش این شد که دقیقا یادم هست چه تعداد قاشق در حین آشپزی کثیف کردم و هندزفریم رو کجا گذاشتم. همچنین انگلیسی کیک رو کَک خوندم و دریچهی جدیدی از سواد انگلیسی به روی خودم باز کردم. تلاش کردم بدون پاز کردن، یک اپیزود مافیایی که بازیگرای ایرانی بازیش میکنند ببینم و دنبالشون کنم و اینطوری بودم چطور اینقدر همه چیز براشون جدیه؟
فکر میکنم که باید بتونم دقیقا از احساساتم بنویسم و این احتمالا کمککننده هست. باید بتونم بگم چه چیزهایی اشتباهند و بتونم بگم چطور درست میشن. سعی کردم فکر کنم که آیا غمگینم یا حسودم یا عصبانی یا متفاوت؟ سعی کردم اما میترسم کاسهی احساساتم در من لبریز بشه و نتونم هندلش کنم. هر بار ناامنیهای فراوانی در من متولد میشن و حتی چشم باز کردن توی صبح (ظهر) سخت به نظر میاد. راه افتادن و بلند شدن شبیه کوه کندن میمونن و تلاش کردن هم رقت انگیزتر میکنه همه چیز رو. صرفا راه کمک بسته به نظر میاد.
حالم در مجموع بهتره. بهتره از روزی که نمیدیدم و میخواستم گریه کنم و نمیتونستم. اما ترسهام بیشتر شدن و میترسم در نهایت زندگی همه واقعا بدون من بهتر باشه. میدونی؟ گرچه واقعا امیدوارم ندونی از چه حسی حرف میزنم عزیزم.