- گری
- شنبه ۲۸ مرداد ۰۲
- ۲۳:۵۰
هوم، فکر کردم امروز کارهامو کردم، خودم رو بیارزش نکردم و اوه حتی پیادهروی هم رفتم پس احتمالا حال خوبی خواهم داشت اما نه، یک لحظه فکر کردم دلم برات تنگ شده و یادم افتاد شبهایی که مریض بودم دستم رو میگرفتی و زوری باید دکتر میرفتیم. میدونی احتمالا خوشت نمیاد ولی الان حتی تا داروخونه هم نرفتم و حالا آدم واقعا نباید اینقدر مراقب خودش نباشه اما خب، کار غلطیه که در نظر گرفتم چون اتفاقهای خوب افتاد و من عزیزم، ذرهای احساس خوشحالی نداشتم و واقعا نمیتونم نبودنت رو فراموش کنم یا بپذیرمش. و به هر حال این غم بزرگترین بخش زندگی منه.
روز قبل داشتیم درباره بزرگترین ترسهامون حرف میزدیم و من الان که داغ رفتنِ تو دوباره همه چیز رو خاکستر کرد فکر کردم که بزرگترین ترسم تموم شدن زندگیم نیست بلکه تموم شدن زندگی اونی هست که دوستش دارم. و احتمالا خوب نیست. چون تنهایی و تنها میمیری و از این حرفا، اما خب از دست دادنت برای من واقعا شبیه کندن یک تیکهی واقعا مهم از جونم بود که هی بزرگتر میشه.و میدونم که باید غم رو پراسس کرد و زمان میبره اما مطمئن نیستم که به این زودیها برسه اون زمان. البته در طول نوشتنش تماما گریه کردم و مونس سعی کرد به روم نیاره چیزی :)) واقعا هماتاقی نمونه.