- گری
- سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲
- ۰۰:۰۵
امروز یک مومنت با یکی از همکارام داشتم و بعدش خیلی Aww طور، خوشحال بودم که انیس سرزنشگر درونم بالا اومد و اینطوری بود که باشه حالا خوب بود ولی در جریانی چقدر گذشتهی لجن و آیندهی مسخرهای داری؟ چقدر متنفر بودم از خودم که آخه احمق، دور روز بیشتر زنده نیستی و دو دقیقه نمیتونی یک احساس خوب رو ادامه بدی که خدایی نکرده یک لحظهی خوب در زندگی نداشته باشی. و گریهم گرفت و اینطوری بودم که چیزی نیست آلرژی دارم.
بعد یک روز دیگهای هم بود که بهش میخواستم دربارهی بابام بگم. هی اینطوری بودم که امکان نداره من بدون گریه بتونم از پسش بربیام و هی به تعویقش مینداختم. در نهایت یه شیش صبحی بهش گفتم و بغضم رو اینقدری نگهداشتم تا ظهر که پام رو از ماشینش بیرون گذاشتم و یهو همه چیز فوران کرد و تا امشب همچنان فورانش ادامه داره.
یک چیزی که بهش فکر کردم این بود که من تلاش میکردم شبیه بالغها به نظر بیام چونکه ایدهم از بالغ بودن ایگنور کردن احساساتم بود به این دلیل که احساساتم طوری نبودن که ببرنم جای درستی. بعد فکر کردم من بالا برم یا پایین بیام آدم احساساتیای هستم و شاید بالغ بودن اینه که این فکت رو پبذیرم و بفهمم جای درست صرفا اونجاست که قلبم آرومتره. نه ایدهای که جهان بهت خواهد داد احتمالا. شایدم که نه. با ما همراه باشید.