عزیزم می‌دونم آلردی هزار بار گفتم، ولی یه بار دیگه هم باید بگم که خیلی خیلی سخت خودمو فورس می‌کنم به شرایط عادت کنم و یه دفه تو این مملکت چیزی از کنترلم خارج می‌شه که هیچ‌جوره نمی‌تونم درستش کنم و راستش هی فرو می‌پاشم جدی. واقعا فکر می‌کنم تا این‌جا خیلی قوی بودم ولی قدرتم به هیچ دردی نخورده و زورم نرسیده به چیزی. Not like even a single fucking damn thing. اینه که روز خوش نمی‌بینم.

امروز توی کلاسم یک سگی از ته کلاس هی زن ستیزی کرد و همه لال بودند و منم خودم رو زحمت ندادم بهش بپرم، بعد اومدم جای دیگه‌ای که کسی بهم غیر مستقیم توهین کرد و‌ منم نخواستم از حقم دفاع کنم، یعنی هم استدلالش رو داشتم هم می‌تونستم ولی نکردم صرفا، بعد با کس دیگه‌ای می‌تونستم برخورد کنم که رها کردم و اخر روز این‌طوریم خب چرا هیچ‌کاری نکردی؟ می‌تونستی حداقل ابراز کنی ناراحت شدی. و جواب میاد خب می‌کردی.چرا جرئت نداشتی؟ اما می‌دونی عزیزم، نه می‌تونم متهم کنم خودم رو نه می‌تونم از چیزی که هستم دفاع کنم. برای هیچ کدومش کافی نیستم.

باید نقطه‌ای در روحم باشه که پاره پاره شده باشه و پیداش نکرده باشم، می‌دونم جهان چیز جدی‌ای نیست و نباید این‌قدر درد داشته باشه ولی نمی‌دونم باید درباره‌ش چیکار کنم. آرزو می‌کنم کسی بود که خیلی می‌فهمید و بهم می‌گفت چی بگم، کجا برم، چی بپوشم، چطور آرایش کنم، از چه چیزهایی متنفر باشم و به چی عشق بورزم چون خودم واقعا ناامیدانه عمل می‌کنم. انگار که حیف می‌کنم همه چیز رو.