- گری
- دوشنبه ۲۸ آذر ۰۱
- ۰۲:۰۰
امشب شب سختی بود. هست هنوزم یعنی. فکرکردم شاید نوشتن کمک کنه.
امروز، داشتیم حرف میزدیم و یک اتفاق مشابه برای جفتمون افتاده بود و من با دیتیل خیلی زیاد تک تک جملات اون اتفاق رو براش تعریف کردم، بعد که قرار بود اون تعریفش کنه اینطور بود که آره صرفا این اتفاق افتاد و درباره این موضوع حرف زدیم. بعد به خودم گفتم تو چرا این همه حرف زدی پس؟ احساس پشیمونی از همهی چیزها و همه ی لحظهها در من خیلی بزرگ شد. در نهایت الان این فکر بزرگتر شده که اگه لال بودی یا اصلا نبودی زندگی همه بهتر بود. فکرکردم من واقعا نمیخواستم اینقدر سخت زندگی کنم. اینقدر سخت آیندهی هیچچیز رو نبینم . اینقدر گریه کنم و اینقدر از پس هیچی برنیام اما همهی اینها سرم اومده آخرش، از یک تلخی بیپایان حرف میزنم که یک پایان تلخ قطعا ازش بهتره. از این احساس حرف میزنم که دارن هل میدنت سمت یک پرتگاه و میخوای فرار کنی اما پا نداری، عرضهش رو نداری. صرفا تا خود پرتگاه زنده میمونی و بعدش میمیری.
همهی اینها برای اینکه زیاد حرف زدم و طرف مقابلم اینقدری حرف نزد. میدونی؟ چون انیس عزیزم مصیبتهای بزرگتر زندگیش کم هستند جوری که مجبوره در لحظه از همه چیز مصیبت بسازه وگرنه اون روز شب نمیشه و شب صبح نمیشه و خورشید نمیاد و جهان جلو نمیره. باید واقعا کمتر فکر کنم تحفه خاصی هستم. یا شایدهم کمتر فکر کنم که هیچچیز نمیفهمم و در همه چیز گند میزنم.یا شاید هم یه چیز دیگه جواب تمام اینهاست.
آه واقعا کمکی نکرد اما.