- گری
- دوشنبه ۵ دی ۰۱
- ۲۳:۵۱
کم کم همه چیز دارن از دست من میرن و خیلی حالم بد بود و نشستم تمام سناریوهای بدترین حالت هرچیز رو کنار هم چیدم و فکر کردم که از پسش برمیام، بعد دوباره گریه کردم و خیلی ترسیدم و به نظرم مال اون حرفها نبودم.
حالا میدونی، امید در من مُرده و از چیزها خوشم نمیاد اما مطمئنم که چشمهام بستهست. احتمالا زیبایی همینجاست و حتی زیبایی در غم هم هست و من فقط باید یک کاری کنم تا چشمم بتونه ببینه و بعد میشه راه رفت. منظورم اینه که یک بار اینجا هستی و واقعا میخوای چیزی نبینی؟ چطور میتونی در همه چیز این همه بد باشی؟
یک لحظهای بود که توی رودخونه بودیم و یادمه بازی میکردیم. برای من همیشه قشنگ بود اما الان یادش که میفتم دلم میخواد گلوم رو پاره کنم و بعدش محتویات مغزم رو بکشم بیرون و خودم رو بسوزونم. (حالا اون داخل بابا هست و اینجا بابا نیست و احتمالا اینم نقش مهمی در لجن بودن اون خاطره داره) فکر نمیکنم هرگز خاطرات زیبا اونقدری زندگی زیبایی برات به ارمغان بیارن. چون میدونی؟ اون لحظه از دست رفته و الان هم که همه چیز واقعا از هم پاشیده شده. هیچ چیز مثبتی درش نیست.