تریگر وارنینگ: عزیزان نوشتههای من همچنان آزاردهنده هستند. در صورتیکه از دلتنگی زیاد رنج میبرید یا زن هستید یا حتی آندرایج، لطفا نخونید.
فکر میکنم واقعا تا خرخره در حجم زیادی از غم دست و پا میزنم. عزیزان واقعا غمانگیزه که شما یک نفر رو تا حد خیلی زیادی دوست داشته باشید و ببینید اون یک نفر با شما در این اتاق نیست. کاری که از دستتون برمیاد، اینه که صرفا تصمیم بگیرید چطور اون غم رو process کنید. میتونید ساعتهای زیادی فکر کنید که اون داره چیکار میکنه و با تصور کردنش، با فکر کردن به عطر یا صداش یا چیزهایی که ممکنه کریپی و استاکر متریال باشه، سروایو کنید. میتونید روی صدماتی که در نهایت به شما رسیده متمرکز بشید، عصبانی باشید و خشم کمکتون کنه تا اون دوست داشتن زیاد ناپدید بشه و یک لحظه بلند بشید و بعد که آرومتر بودید، بیفتید و گریه کنید. میتونید خاطرات زیبا رو توی ذهنتون مرور کنید و بگید اوه، حداقل تونستم اونجا باشم. و بعدش به لحظه برگردید گریه کنید.
صرفا از حجم زیاد احساسات در قلبم واقعا شگفتزدهام. انتظارش رو نداشتم این ظرفیت از دوست داشتن توی قلبم باشه. عزیزان من واقعا فکر نمیکردم حتی اینقدری جدی و واقعی باشه. لحظاتی هست که قوی میشم و میتونم pull my shits together رو تجربه کنم. در اون لحظات، میرم سراغ ترتیب روانشناختی. اولش واقعا دست و پا میزنم خودم رو بشناسم و قدر خودم رو بدونم و بارها فکر کنم خب اگر اون خوب بوده من هم خوب بودم. اما خب در مبحث عشق، خیلی مهم نیست که تو دقیقا چه کسی هستی. چون قلبت یک نفر رو از دست داده و هرکسی که بودی، چه اشتباه کرده باشی چه کار درست رو کرده باشی، در نهایت اون چیز جواب نداده. میفهمی؟
اما خب، من خودم رو میکُشم تا قوی باشم و بعد سعی میکنم برم و آدمهای دیگه رو ببینم، آه. نمیتونم دقیقا بهت بگم چقدر بیچارهم. میدونی واقعا effort میذارم و تلاش میکنم و با ترسم مواجه میشم، به غمم غلبه میکنم و میرم با یک مرد احمق در کشور ایران مواجه میشم. تو اگه دختر هستی این تراژدی رو متوجه میشی عزیزم. چقدر غمانگیزه با این حجم از حماقت زندگی میکنند و نمیفهمند. ببین، من دارم لیترالی از حماقت حرف میزنم. از این حرف میزنم که یک دیک هد، کل زندگیش هر غلطی کرده یک بار یک سوال از خودش نپرسیده که آیا من اینقدر خر بزرگی هستم که برای پارتنرم تعیین و تکلیف کنم؟ من وقتی از یک گوساله کمتر میفهمم، چرا سعی میکنم درباره زنها نظری بدم؟ چرا تلاش نمیکنم سطح ذهن من از آلت جنسیم فراتر بره؟ چرا فکر میکنم من که تمام حرفها و تصمیماتم بر مبنای میزان تحریک آلت جنسیم شکل میگیره، میتونم فکر کنم از یک انسان که باهوشتر از منه، صرفا چون زنه بیشتر میفهمم؟ چی باعث میشه که من که یک مریض روانی دگر آزار هستم به خودم اجازه بدم این دختر عکس آلت جنسی بیقواره و کریه من رو ببینه تا ناتوان و منزجر بشه؟ چقدر حماقت و دیاثت در من باعث میشه فکر کنم زندگی یک آدم از دیک من مهم تر نیست؟ میدونی؟ آدم باید یک بار از خودش بپرسه و آدمی که در این سطح از حماقت قرار داره باید خودش به زندگی خودش پایان بده نه اینکه به خودش اجازه بده با کسی حرف بزنه. (متوجه هستم که هر مردی مصداق این حرفها نیست.) و من واقعا متاسفم برای خودم که در این مملکت با این فرهنگ و سیستم پرورش احمقانهی همیشگی ضد انسانیش، زن هستم و سالهای زیادی تحمل کردم این آزارهای بیشمار رو و اگر فکر میکنید من دراماتیکم یا دارم زیادی بزرگش میکنم، خواهش میکنم برید بمیرید.
خب میگفتم، واقعا سخته عزیزم. اینکه چیزی برای از دست دادن ندارم و با قوی بودنم هم به جایی نرسیدم یا چیزی رو به دست نیاوردم هم سختترش میکنه. میدونی؟ وقتی بقیه اینقدر آزاردهنده هستند و نمیتونم خیلی روی خودم هم حساب کنم، مطمئن نیستم که چی ازم برمیاد و اعتمادی ندارم به آیندهم. حالا هم فردا باید کار اداری انجام بدم و باید خودم با پای خودم برم تا تحقیر بشم و بهم توهین کنند و نمیخوام باهاش مواجه بشم. پس اومدم به دلتنگیم بپردازم چون ایدهی دیگهای ندارم.