- گری
- پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
- ۱۹:۲۱
عزیزان من بعد قرنها سرکار رفتم. درجا و در اولین روز از کارم، کرونا گرفتم و طوری مریض شدهام که فکر نمیکنم هرگز خوب بشم و به قدری دچار هذیان شدم که همش حس مرگ دارم و جسد خودم رو تصور میکنم. یکبار بدون کلیه و غرق شده در خون و یکبار یک چیز فاسد سفید و سبز، بعدش هم برای بد مُردن خودم و بیهوده بودن زندگیم و دغدغههام گریه میکنم در نتیجه دراماکویین بودن رو آلردی به انتها رسوندم. پس دیگه ادامه نمیدم. (واقعا سخت بود که به بدشانسیم هم اشاره نکنم.)
خرد بزرگسالی اینطور بهت القا میکنه که تنهایی عاقلانهترین چیزه، تنهایی اصیله چون واقعیته. تنها به دنیا میای و تنها خواهی مُرد و تنهایی راهیه که در اون آسیب نمیبینی یا آسیب نمیزنی. و من از جایی که عقلم کمی بیشتر به عمق چیزها رسیده بود، دوستیابی رو رها کرده بودم و هر بار از من میپرسیدی، میگفتم یه دونه کار درستی که انجام دادم همینه. اما خب در این دراماتیکترین حالتم که فکر میکنم پایان جهانم نزدیکه، به نظرم نمیاد زندگیم چون تنهایی زیادی داشته، اصیل باشه واقعا. و احتمالا افراد زیادی رو از دردهای زیادی دور نگهداشته باشم، اما ارزشش رو داره؟ اصلا در هیچ مقطعی درست بوده؟ مهمه اصلا این چیزها؟ ینی آفرین ولی برای چی همچین غلطی کردی؟