- گری
- سه شنبه ۸ فروردين ۰۲
- ۲۲:۴۲
یکسری چیزها یادگرفتم، مثلا درباره تابلوی night watch عزیزانم و اون عکس معروفی که یک دسته از بچهها جلوی این تابلو دارن توی سوشال مدیا غرق میشن و خیلی اهمیتی نمیدن رامبرانت چه پولپرستی بوده یا چقدر حسود داشته. چرا؟ چون ذات انسان به دلیل مغز بلهوسش، همیشه در حال غرق شدن در چیزهاییه که بهش لذتهای واهی بده. واقعیت همواره برای انسان سخت و ناجالب بوده و برای همین داستانها، هنر و اینستاگرام - بخوانید چیزی برای غرق شدن - به وجود اومده و کنترل مغز رو به دست گرفته. بعد یاد گرفتم احتمالا هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند و کسی خیلی نمیتونه عوامل مزاحم در نتیجهی یک پژوهش رو حذف کنه. همینطور خطای شناختی مغز همیشه یک چیزی داره که در جهت تصدیق خودت تقدیمت کنه و پذیرش اشتباه سخته. این که هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند هم فیک بود.
بعدش با سارا حرف زدم و بهش گفتم سالهای زیادیعه که میشناسمش، همیشه فکر میکردم دوستی باهاش out of league من باشه. بعد اون بهم گفت همیشه براش خیلی عزیز و باهوش و محترم بودم و تعجب کرده بود چرا همچین دیفالت ذهنیای داشتم. و خب من گریه کردم همونطور که همهی شما انتظارش رو داشتید. یک رزومه فرستادم برای کسی و اون هم خیلی ازم خوشش اومد در نهایت و فکر کردم سالها احساسم شبیه وقتی بود که همه چیز برای سیندی و دین فرو ریخته بود اما هم رو بغل کرده بودند و قولهایی که بهم داده بودند توی ذهنشون مرور میشد که بیهوده بود. میدونی؟
پی نوشت: تلاش من صرفا ژورنال کردنِ هر چه بیشتره. تلاش مذبوحانه دو پست اخیر.