- گری
- دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲
- ۱۸:۲۶
یک مقدار خالیترم، میتونه به خاطر دوپامین توی مغزم باشه که یک چیز نصفه نیمه رو پاداش درنظر میگیره و من رو خر میکنه. به موازاتش غم واقعا شرحه شرحهم کرده. نمیدونم. گوه توی تکامل چون به قول کتابم اونجایی خراب کرده که انسان فقط بلده در حین عمل فاکدآپش خودش رو ببخشه و بعدش این بخشش از کار میفته. به هر حال، خراب کردنِ مکانیسم دفاعیت مرضه و من دنبال مرضم عزیزم. من اینطورم که " چنان بکُش که پس از مُردن، هزار بار بمیرم من"
یک مدت زیادی بود که شعر خوندن رو گذاشته بودم کنار و یادم نیست دقیقا چی شد، یک شعری از little fires everywhere رو خوندم و احساسات هنری، ادبیاتی، زیبایی شناسانه در من بیدار شدن و افتاده بودم دنبال پیدا کردن گالری دائمی هنر توی مشهد. فکر میکنم در مجموع توقع زیادی به نسبت جیبم از زندگی دارم.
امروز تو یه موقعیت اجتماعی بودیم و من شروع کردم به حرف زدن و خوب پیش نرفت. مونس بعدش بهم گفت که یک مقداری بهتر شدم و به نظرش صدام کمتر لرزیده و ولوم صدام هم بالاتر رفته.حالا واقعا رقت انگیزه که من الان تلاش کنم اضطرابم از آدمها رو کم کنم و تازه نتیجهی تلاشم گند زدن با شدت کمتری باشه اما خب، واقعیته و من باید سعی کنم این زندگی رو پیش ببرم دیگه.
به علاوه، یک مقدارِ کمی روی عاشق امید رو دیدم. میدونی؟ علی رغم اینکه برای برادرم خوشحالم، فکر میکنم این رابطهی طولانی مدت برای آدمهایی که هم رو میخوان در گذر زمان تبدیل شده به یک اینسکیوریتی و حسرت بزرگ در من و میخوام گریه کنم بازم. عزیزم واقعا گوه توی تکاملی که نتیجهش همچین چیزیه.
یک پست نوشتم که از بین رفت. و دقیقا یادم نیست اما از اینکه دو سه روز بد رو پشت سر گذاشتم و از پسش براومدم خیلی خوشحال نبودم. فکر میکنم دربارهی این نوشتم که رنج ارزشی نداره، از بدبختیها چیزی نسازیم و فکر نکنیم تحفهی خاصی هستیم. حالا احتمالا با کلمات بهتر و حوصلهی بیشتری البته.
اینقدری تهوع و نفرت در خودم دارم که حس میکنم دختر آندر ایجم با دوستپسرِ زنم طوری که من ببینم خوابیده و به یک مُردهی زیبا توی چشمهام تجاوز کردن و استیصال در من به اوج خودش رسیده. صرفا دارم میگم حس میکنم واقعا بدترین و متعفنترین چیزها برام اتفاق افتاده. دلم میخواد روی همه چیز بالا بیارم و بعد دستم به یک چیزی برسه. در لحظه همهی وجودم توی هم پیچ خورده و جمع شده و فکر میکنم تا فروپاشی کامل راهی نیست. صرفا شاید چیزی که دارم زورم رو میزنم نگهش دارم باید رها بشه بره. ارزشش رو نداره.
فکر کردم از زندگی میترسم و کاش برای همیشه توی اتاقم باشم و آدمی رو نبینم و به چیزی فکر نکنم و مملکتی داشته باشم که میشد درش یک گوشه موند و خوب بود. فکر کردم زندگی واقعا محقری دارم. به آینده فکر کردم و هیچ سناریویی پیدا نکردم که درش خوشبخت و خوشحال باشم. به آیندهای فکر کردم که توش از پس هیچی برنمیاومدم و برمیگشتم خونه و گریه میکردم و چیزی عوض نشده بود.
میدونی من هزاران بار اینجا نوشتم اما واقعا کم میدونم. هنوز حتی کلمات فارسی برای من سختند و هر وقت دست و پا میزنم زبان دیگهای یاد بگیرم، اینطوری هستم که ممکنه هرگز ازش استفاده کنم؟ روایط اجتماعی، بیان احساسات، انتخاب کلمات درست، عزاداری کردن، نمیدونم باهوش بودن حتی. همه چیز برای من خیلی بزرگ به نظر میاد و این همه وقت توی این نادانی و دور موندن و کاری نکردن دست و پا زدم و دیگه بسمه، این همه سال زندگیِ نکرده واقعا شوخی نیست. از همه چیز میترسم و اصلا برازنده نیست عزیزم. اصلا خیلی یک جوریه، خیلی یک تیکه پازل جانَشو هست و بدترین چیز اینه که لیاقتش رو دارم. حتی عادلانه هم هست. منطورم اینه تمام عمرم در مجموع با پنح نفر آدم رابطهی صمیمانه ایجاد نکردم و همه ی حرفهام ثانیهی بعدی که از دهنم خارج میشن، توی ذهنم احمقانه به نظر میان. مردم چطور میتونن خوب حرف بزنن و کم اشتباه کنن و از خودشون خوششون بیاد؟ چطور میتونن توی پازل جا بشن و برن و بدونن کجا میرن؟ انگار همه نابغه هستند عزیزم.
واقعیات زندگی خیلی دردناک و ترسناک هستند عزیزم. زنده موندن اصلا. این مصیبتنامه رو با ذکر اینکه من بیست و پنج سالمه و در ایران یک زن هستم شروع میکنم. با هزاران درد از ایرانی بودن ادامه میدم و هی فکر میکنم تحمل این غم برای من ممکن و میسر نیست اما بعد باز هم ادامه میدم و از خودم میترسم.
صرفا میدونی، شاید الان چیزها یک طور دیگهای من رو هیت میکنن. مثلا تا کسی میمیره، مثل پم که همیشه فکر میکرد همیشه هر آدمی هر چقدر هم بد، یک مامان داره، اونطور میشم. چون میدونی؟ غم از دست دادن هیچ وقت کم نمیشه و شاید بتونی تحملش کنی، اما کم نمیشه ذرهای، لحظهای.
کارم رو دارم نمیرم و هر روز بهم زنگ میزنند که تو قراره بدبخت بشی و سعی میکنم اهمیتی ندم. در نهایت به خودم میگم آدمها راه خودشون رو میرن و بلدن، "همه میدانستند" تو اما از پس یک حرف زدن ساده برنمیای. این همه رفتی و اومدی و نتونستی یک نفر رو متقاعد کنی که واقعا مشکل داری. تو شرایط خوبی نداری و واقعا از هر جهتی بهت نگاه میکنم بدبختی. و یک چیز تاسفآورتر اینه که اینطور برام به نظر میاد: راه حل همه چیز پوله. و به قول اون آدمه اگه چیزی بود و با پول حل نشد، حتما مقدار پولت کم بوده. بنابراین مثل یک آدم کمی دلهدزدِ رقتانگیز، پول میخوام. یک عالم و در مقدار زیاد. چون دیگر این مملکت با این آدمهای همهجایی هیچکارهی طلبکار، برای تمام عمرم بس است.
راستش" من از این زندگی چیز زیادی نمیخواستم و این زندگی چیزهای زیادی سر راهم قرار داد که نمیخواستم." و باید طوری رفت جلو که نمیخوام. واقعیت دردناک و ترسناکه عزیزم. حتی وقتی خوش میگذره یا وقتی کسی رو دوست داری، همیشه فردا میاد و فردا همه چیز بدتره. چون کی چی میدونه از آینده خودش؟ هوم؟
Ps: پستها از ماهی یکی شده فصلی یکی. بطلبه کائنات همین جمع زنده باشیم سالی یکی رو ببینیم عزیزانم.