- گری
- سه شنبه ۸ مرداد ۰۴
- ۲۱:۲۹
حس میکنم نفرین ایرانی بودن، بدترین چیزی بود که سر من اومد. من حتی هنوز blame از دست دادن پدرم رو، روی وضع این مملکت واقعا کریه میذارم. اگه اینجا مریض نمیشد، اینقدر درد نمیکشید و با معناها و احساسات بهتری زندگی میکرد، منم مجبور نبودم با این حفرهی عمیق نبودنش، چیز نیمبندی که قراره اسمش زندگی باشه رو ادامه بدم. واقعا هم فکر میکنم اگه نمیدونستم ایران کجاست، زندگی خیلی بهتری داشتم. همهمون احتمالا.
هر بار که برق میره، آب قطع میشه، چیزی قراره بخرم و خودم رو آماده میکنم که ممکنه پولش رو نداشته باشم، هر باری که آزار مردم سراسر عقدهی اینجا رو میبینم، هر بار این لچک کوفتی، هر بارش واقعا دیوانه میشم. داشتم به سیاوش میگفتم اخیرا که این قطعیها ده سال پیرم کرده، انگار هی یکی یه پتک توی سرم بزنه و بگه اینجا هیچ آیندهای نداری، میبینی بقیه چطور زندگی میکنند؟ تو حق اونم نداری چون اینجایی. خیلی نفرت انگیزه که حقوقم اینه و خرج رفتنم از اینجا برام هی شبیه آرزوی دوری که برآورده نخواهد شد به نظر میاد. و به موازات اینا، حس میکنم احمق بودم که زودتر به فکر رفتن نیفتادم و کاری براش نکردم.
اینقدر ناتوان شدهام که نمیدونی عزیزم، بعضی وقتها حس میکنم هر کاری کنم دست و پا زدنه و هیچ چیز فایده نداره و به خودم قول میدم نذارم زیاد سختی بکشم و تمومش کنم، بعد خودم وحشتزده میشم از خودم. گریه کردنم باعث چلوندنم نمیشه و صرفا اکتی هست از سر بیچارگیم. انگار کم کم قورباغهی داخل آب ولرم رو به جوشم و چه فرقی داره. هر چی.