In the shadow of what once was

  • گری
  • پنجشنبه ۲۴ آبان ۰۳
  • ۱۸:۴۲

وقتی مثل این چند روز، درباره‌ی همه چیز دست و پا چلفت و نق نقو هستم، می‌فهمم کاملا لبریز شده‌ام و خطرناکه با خودم تنها باشم چون معلومه که در هضم کردن چیزهای از دست رفته‌م اصلا خوب نیستم، در پذیرش واقعا ریده‌ام. قلبم؟ احتمالا هزار تیکه‌ست و fair نیست که هر چند وقت یه باری که به زور جمع و جورش کنم بفهمم در انتها، بچه‌ی سه ساله‌ای نشسته که چیزی که دوست نداره رو نمی‌پذیره و فقط بلده گریه کنه.

امروز هم مثل همه‌ی این روزهای دیگه نپذیرفتم. امروز مثل همه‌ی این روزهای دیگه، سه ساله بودم و گریه کردم و منتظر موندم. میزان حماقت و کودک بودنم بهم احساس خفگی و بی‌لیاقتی می‌ده انگار که تا ابد یک سگ بدبختی هستم که مسئولیت خودش رو نمی‌تونه هندل کنه. تا ابد اصلا می‌دونی چه نفرینیه؟

Mess

  • گری
  • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳
  • ۰۲:۵۵

چند وقتی بود به آینه نگاه می‌کردم و از خودم خوشم میومد که عجیب بود. احساسی بود که خیلی وقت بود نداشتم و جالب‌تر این‌که حتی یک چیز هم در زندگیم داشت درست پیش نمی‌رفت.

یک ایده‌ای که مدت‌ها داشتم این بود که اگه احساس بدی به خاطر رفتار کسی پیدا می‌کنم به خاطر اینسکیوریتی‌های خودمه. اگه کسی میگه احمقی و ناراحت می‌شم برای اینه که deep down می‌دونم احمقم اما ازش فرار می‌کنم و حالا که کسی مواجهم می‌کنه خب، بی‌خود می‌کنه. به چه جرئتی؟ مردم همه همینن. وقتی ازت ناراحت می‌شن برای اینه که با خود واقعی دوست نداشتنی‌شون مواجهشون کردی. دونستنش باعث می‌شه خیلی بیشتر بخشنده باشی یا کلا باهوش‌تر باشی یا حتی یکمی بترسی زیرا که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کنی کنترل چیزها رو داری عزیزم.

چند روزی بود که اتفاقات بد یکی پشت دیگری حمله می‌کردند، سگی‌ترین بحث با خانواده‌م رو از سر گذروندم، بعد از سه سال هق هق زدم و شغلم باز به فنای مرزی رفت. نمی‌دونم سِر شدم یا بزرگ شدم و فهمیدم زندگی همینه، اما لحظه بگایی رو پذیرفتم و گذروندمش و الان حتی دیگه بهشون فکر هم نمی‌کنم، غصه هم نمی‌خورم. یه چیزی می‌شه یا نمی‌شه و برای این دغدغه‌ها واقعا زیادی پیرم.

به خودم قول دادم هر روز کلاس حداقل یه دونه ment به هر حال توی جمع گفته باشم. با این‌که شاید کاملا رضایت بخش نبود برام اما همین‌که انجامش دادم برای خودم ارزشمنده. البته در پرانتز و در نهایت بدجنسی باید بگم حماقت و بلاهت عزیزان دهان گشاده‌ی کلاسه واقعا بهم کمک کرد اندکی اعتبار به انیس عزیزم بدم و اجازه بدم حتی اگر احمقانه‌ست بازم حرفش رو بزنه که vs بقیه کامنت‌های ابراز شده، در و گوهر می‌نمود. احتمالا اگه جمع دیگه‌ای می‌بود واقعا خودم رو از جایی پرت می‌کردم پایین اما حرف نمی‌زدم که نمی‌زدم. so I wouldn't know

به هر حال عزیزم، بد نیست، اما خوب هم نیست. و زندگی همین لحظه‌ای هست که توش برای یک پیشرفت کوچیکت گریه ‌می‌کنی.

پوک

  • گری
  • چهارشنبه ۱۳ تیر ۰۳
  • ۰۲:۲۱

یه پنجره هست که می‌شه آسمون رو بدون موانع خیلی بلند به مدت طولانی نگاه کرد. البته فکر می‌کنم خطر ورود ناگهانی کبوتر همیشه وجود داره اما خب تا پیرهنش رو پاره نکرده باشم به رسمیت نمیشناسمش. 

به هر حال نگاه‌کردن مداوم به آسمون کمی من رو دیوانه کرده. دیوانه به این معنا که درونی‌تر از آن‌چه بودم، شدم و این نگران کننده‌ست. من که هیچ‌وقت هم اون‌قدری زندگی بلد نبودم، آدمی هستم که برای زنگ خوردن گوشیش گریه‌ش می‌گیره، هرگز حرفی که واقعا تو ذهنش هست رو منعقد نکرده و این همه سال از روابط اجتماعی و وجود داشتن به دور بوده و حالا بدتر هم شده. 

یک بار پیام می‌گفت اشکالی نداره توی جهانت زندگی کنی اگه آرومی. اما خب اون‌جام آروم نیستم عزیزم. خون خونم رو می‌خوره و بین غم‌ها و حسرت‌ها گیر میفتم. باعث شد فکر کنم قبلا شاید بی‌کله‌تر یا با اعتماد به نفس‌تر بودم یا نمیدونم، فقط آروم‌تر بودم. 

الان فکر می‌کنم اما یک سیاهچاله و تاپاله ی گوه شدم که با حماقت سرش رو کرده زیر برف. دیروز تلاش کردم بیست دقیقه درس بخونم و بعد لباسامو‌ جمع کنم. نتونستم حتی یک گوشه‌ی هزار کاری که می‌شد انجام داد رو بگیرم. فکر می‌کنم بی‌مسئولیتی و یه‌لاقبا بودنم  از هر وقت دیگه‌ای آزاردهنده‌تره و یک چیزی توی مغزم داره از درون بخش‌های مفیدم رو محو می‌کنه. چیزهای جالبم رو از دست دادم و فقط یک آدم بزرگ به درد نخور منکر شدم. درک می‌کنم که دوست داشتنم برای کسی سخت باشه وقتی فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها راه بیفتم و چیزی رو تغییر بدم. 

اسباب کشی باعث شد نوت‌های اول سررسیدهای سالانه بابا رو ببینم، جای خالیش هم‌چنان قوی‌تر از هر چیز دیگری به فرسودن روح من می‌پردازه. فکر کردم خوبه که نوت‌های بیشتری از آدم‌های از دست رفته ندارم و شاید این از دست‌دادن بزرگ، این‌قدر من رو از همه چیز جدا می‌کنه.

به هر حال عزیزم، جهانم شلوغ و پر سروصدا و سرزنشه و انیسی دارم که از پسش برنمیاد.امان از زندگی. 

cheese

  • گری
  • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲
  • ۰۰:۰۹

امسال هم بالاخره تموم شد عزیزم.
من هم‌چنان هم باورم نمیشه بی‌پدر هستم، هم‌چنان وقتی پیشت میام از درد مچاله می‌شم و هم‌چنان خاطرات سهمگین و آزاردهنده هستند. یک‌بارش که خیلی وحشتناک بود، دقیقا وسط یک روز کاری سخت بودم و تو ذهنم داشتم با فکر کردن به اینکه تو اومدی پیشم و بهم سر زدی لبخند می‌زدم، بعد یهو انگار نورافکن روشن شد و یک لحظه واقعیت خیلی وحشتناک شد و گریه‌م گرفت. طوری شدید و غیرِ قابلِ قایم کردن که اصلا حرفه‌ای نبود و حدس می‌زنم این دیوانگی باشه.
این اواخر یک اتفاقاتی افتاد که باور من رو نسبت به چیزهای زیادی عوض کرد، راضی نیستم که در این رنج بودم تا چیزی یاد بگیرم، فکر می‌کنم ارزشش رو نداره.( عزیزان یک بار دیگه، در survive کردن هیچ فضیلتی نیست، هیچ چیزی برای سانتی مانتال کردن نیست، مطلقا هیچ.) اما خب باید از این لحظاتِ واقعا بد، چیزی بسازم که یر به یرش کنم، پس اسمشو میذارم رشد کردن.
از این حرف‌ها که بگذرم، مشکلات مالیم از هر سال دیگه‌ای بیشتر آزاردهنده‌ست. ممکنه بزرگسالی هم باشه. عزیزم از وقتی تو رفته‌ای، ما هنوز نتونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم. فکرهای زیادی داریم، بعضی‌ها رو عملی می‌کنیم، خیلی جاها می‌ترسیم و خیلی جاها زورمون نمی‌رسه. فکر می‌کنم باید بیشتر کار کنم و بیشتر کار کردنم هم اون‌قدری که انتظارش رو دارم بهم کمک نمی‌کنه. علایقم هم که کوچک‌ترین لینکی به پول آوری ندارند و آه، من واقعا از این چیز‌ها سر درنمیارم، اون urge این‌قدری که انتظارش رو دارم در من نیست و مال این حرف‌ها نیستم. کاش حداقل برای درویش شدن و رها کردن به قدر کافی در عرفان غرق بودم چون بهش که فکر کنی، در نهایت زندگیِ کوتاه، ارزشش رو نداره.اما افسوس.
به هر حال، نمی‌خوام همش هم بهت خبر بد بدم، خبر خوب این‌که امسال یک دوست فوق‌العاده پیدا کردم، و از نظر کیفی همین یکی احتمالا کافیه. خبر خوب دیگر این‌که با این‌که بازه زیادی غمگین بودم، اما هیچ چیز نسبت به رفتنِ تو، سخت‌تر نبوده که از پسش برنیام.
Then I think we're all good.

Cut the crap

  • گری
  • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲
  • ۲۲:۳۰

دیروز یک مسئله کاری‌ای برام پیش اومد که توش باید خودمو پرزنت می‌کردم و خب اصلا خوب پیش نرفت. نه این‌که از نظر دانش یا چیزهای فنی مشکلی باشه، صرفا صدام لرزید مثلا و نتونستم دقیقا ارائه بدم چه کارهایی کرده بودم و نصف بیشتر کلمات از ذهنم پاک شده بودند چون خب بیشتر از دو تا آدم بودند و من باید فریک اوت کنم. یکم بیشتر آزاردهنده بود چون از نظر حرفه‌‌ای پیش افرادی که برام احترامی قائل بودند تا حد خوبی ruined شدم پس اصلا احساس خوبی نداشتم و دلم می‌خواست برای همیشه می‌مُردم تا این‌که اون‌جا می‌بودم.

قبل‌ترش هم چیز غیرکاری‌ای پیش اومد که وضعیت همین بود. رفتم خودم رو مسخره کردم و برگشتم. بعدش خیلی actively تلاش کردم انیس سرزنشگرم رو متقاعد کنم بابا آخه درسته من با پای خودم رفتم ولی همه‌ی تقصیرها هم که برای من نیست دیگه. امروز ولی احساس numb بودن دارم. یک مقداری هم سخته این حجم از گند زدن‌های متوالیم رو بپذیرم و سخته با خودم زندگی کنم ولی اهمیتی نداره. انگار این‌طورم که عزیزم حالا یک فاجعه‌ی بیشتر رو هم host کنیم چون چیزی که بهتر نمی‌شه و هنوز جا برای بالا اومدن گندها هست.

احتمالا صبر می‌کنم و احساساتم stable می‌شه و منطقی‌تر می‌شم و پذیرش غلط‌هام راحت‌تر می‍شه. ولی صرفا سخته و کاش می‌تونستم دابل فست فورواردش کنم.

I'm fine but save me

  • گری
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲
  • ۰۰:۰۵

امروز یک مومنت با یکی از همکارام داشتم و بعدش خیلی Aww طور، خوش‌حال بودم که انیس سرزنش‌گر درونم بالا اومد و این‌طوری بود که باشه حالا خوب بود ولی در جریانی چقدر گذشته‌ی لجن و آینده‌ی مسخره‌ای داری؟ چقدر متنفر بودم از خودم که آخه احمق، دور روز بیشتر زنده نیستی و دو دقیقه نمی‌تونی یک احساس خوب رو ادامه بدی که خدایی نکرده یک لحظه‌ی خوب در زندگی نداشته باشی. و گریه‌م گرفت و این‌طوری بودم که چیزی نیست آلرژی دارم. 

بعد یک روز دیگه‌ای هم بود که بهش میخواستم درباره‌ی بابام بگم. هی این‌طوری بودم که امکان نداره من بدون گریه بتونم از پسش بربیام و هی به تعویقش مینداختم. در نهایت یه شیش صبحی بهش گفتم و بغضم رو این‌قدری نگه‌داشتم تا ظهر که پام رو از ماشینش بیرون گذاشتم و یهو همه چیز فوران کرد و تا امشب هم‌چنان فورانش ادامه داره.

یک چیزی که بهش فکر کردم این بود که من تلاش می‌کردم شبیه بالغ‌ها به نظر بیام چون‌که ایده‌م از بالغ بودن ایگنور کردن احساساتم بود به این دلیل که احساساتم طوری نبودن که ببرنم جای درستی. بعد فکر کردم من بالا برم یا پایین بیام آدم احساساتی‌ای هستم و شاید بالغ بودن اینه که این فکت رو پبذیرم و بفهمم جای درست صرفا اونجاست که قلبم آروم‌تره. نه ایده‌ای که جهان بهت خواهد داد احتمالا. شایدم که نه. با ما همراه باشید.

لوزر ساکت پوچ‌گرای گوشه‌ی بار

  • گری
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲
  • ۱۳:۵۵

فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم، چون هر زمان می‌خوام از واقعیت فرار کنم هم توی تخیلم دیگه نقطه‌ی امن دل‌خواهی پیدا نمی‌کنم و برمی‌گردم. عزیزم میزان درد واقعا زیاده اما با این وجود بالغ بودن زیباترین چیز در این جهانه. این‌که چیزها رو پذیرفتم، راستش همیشه خودم رو به طور رقت‌انگیزی بغل کرده‌ام چون در غم غوطه ورم و سعی می‌کنم تصمیم‌های درست و بزرگی که سال‌ها قطعی نبود بگیرم تا زندگیم رو ادامه بدم و عمرم تموم بشه و برم. مچاله هستم ولی برای اولین بار در مدت زیادی از خودم خوشم میاد. فکر کردم اگه صبورتر باشم و زمان و پیر شدن در خدمتم باشه، غم‌هام زود به زود بهم برنمی‌گردند و وقتی برگشتند، شاید اینقدری یاغی نباشند. صرفا می‌ترسم از پسش برنیام و مال این حرف‌ها نباشم. خب من هرگز هم شبیه بقیه نبودم اون‌قدری، و زندگی بیشتری هم نکردم قبلا، طبیعیه ایده‌ای نداشته باشم عزیزم، یا این‌که شاید نه.

 

رد فلگ بعدی: توصیف اوضاع واقعا داغون در دو خط

  • گری
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲
  • ۱۸:۲۶
فکر می‌کنم تصمیمات و اخلاقم این اواخر رو مجموعه‌ی بی سروتهی از رد فلگ‌ها تشکیل دادند، حتی سخت هم نمی‌گیرم، دلم می‌خواد صرفا با توجه به ناتوانی و نادانیم  چیزها رو طوری ادامه ندم که هم خودم در رنج باشم هم کس دیگه‌ای. ولی درنمیاد و باعث میشه یکم احساس زندگی کردن برام سنگین باشه انگار که هیچی نیستم به هر توانی برسم، هم‌چین حالتیه.

With all the love I have for him. I don’t know where to put it now

  • گری
  • شنبه ۲۸ مرداد ۰۲
  • ۲۳:۵۰
هوم، فکر کردم امروز کارهامو کردم، خودم رو بی‌ارزش نکردم و اوه حتی پیاده‌روی هم رفتم پس احتمالا حال خوبی خواهم داشت اما نه، یک لحظه فکر کردم دلم برات تنگ شده و یادم افتاد شب‌هایی که مریض بودم دستم رو می‌گرفتی و زوری باید دکتر می‌رفتیم. می‌دونی احتمالا خوشت نمیاد ولی الان حتی تا داروخونه هم نرفتم و حالا آدم واقعا نباید این‌قدر مراقب خودش نباشه اما خب، کار غلطیه که در نظر گرفتم چون اتفاق‌های خوب افتاد و من عزیزم، ذره‌ای احساس خوش‌حالی نداشتم و واقعا نمی‌تونم نبودنت رو فراموش کنم یا بپذیرمش. و به هر حال این غم بزرگ‌ترین بخش زندگی منه.
روز قبل داشتیم درباره بزرگ‌ترین ترس‌هامون حرف می‌زدیم و من الان که داغ رفتنِ تو دوباره همه چیز رو خاکستر کرد فکر کردم که بزرگ‌ترین ترسم تموم شدن زندگیم نیست بلکه تموم شدن زندگی اونی هست که دوستش دارم. و احتمالا خوب نیست. چون تنهایی و تنها می‌میری و از این حرفا، اما خب از دست دادنت برای من واقعا شبیه کندن یک تیکه‌ی واقعا مهم از جونم بود که هی بزرگتر می‌شه.و می‌دونم که باید غم رو پراسس کرد و زمان می‌بره اما مطمئن نیستم که به این زودی‌ها برسه اون زمان. البته در طول نوشتنش تماما گریه کردم و مونس سعی کرد به روم نیاره چیزی :)) واقعا هم‌اتاقی نمونه.
 

قوی، ممتد و یگانه

  • گری
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲
  • ۱۹:۵۴

آیا می‌ارزه عزیزانم؟ چون به هر حال آدم تاثیر زیادی از محیط می‌گیره و از اون چیزی که فکرش رو می‌کنیم اجتماعی‌تره و این‌که یه پسر بچه فکر کرد خوشگلم روی اعتماد به نفسم تاثیر زیادی گذاشته، یا شده یک هفته شب تا صبح رو نتونم بخوابم و به چیزهایی فکر کنم که آدم‌های رندومی که احتمالا سرشون به تنشون نمی‌ارزه بهم نسبت دادند یا حرف‌های مفتی که از دهان رندوم‌ترین آدم ممکن خارج میشه. با این‌که من در مجموع آدمی هستم که بی‌اهمیت به جریانات پیش می‌ره تعجب آوره actively باید تلاش کنم یادآور شم به خودم که رها کنم. بنابراین مطمئن نیستم زندگیم ارزش این حجم از تحقیر؟ رو داشته باشه واقعا، شاید هم صرفا هنوز بالغ نشدم و آدم درستی نیستم که این هم بر رنج من اضافه می‌کنه.

فکر کردم شاید آشپزی کردن کمک بکنه، دیدم بله تا حدی ناجی من هست، اما شاید این بتی که از به درد نخور بودن و پوچ بودن زندگیم ساختم خیلی بزرگ‌تر از همه چیز باشه. یعنی احتمالا اشتباهات بزرگم باعث شد کمی غرق بشم و بعد که زمان می‌گذره، به نظرم میاد دست و پا زدن کار درستی نیست چون دیر شده. و نگاه می‌کنم به تعلقاتم در این جهان، فکر می‌کنم در حال حاضر هیچ چیز یا هیچ‌کس برام این‌قدر نمی‌ارزه. احساسات چیز جدایی هست البته، ولی فرصت دادن هم بی‌معنی به نظرم میاد.