یه پنجره هست که میشه آسمون رو بدون موانع خیلی بلند به مدت طولانی نگاه کرد. البته فکر میکنم خطر ورود ناگهانی کبوتر همیشه وجود داره اما خب تا پیرهنش رو پاره نکرده باشم به رسمیت نمیشناسمش.
به هر حال نگاهکردن مداوم به آسمون کمی من رو دیوانه کرده. دیوانه به این معنا که درونیتر از آنچه بودم، شدم و این نگران کنندهست. من که هیچوقت هم اونقدری زندگی بلد نبودم، آدمی هستم که برای زنگ خوردن گوشیش گریهش میگیره، هرگز حرفی که واقعا تو ذهنش هست رو منعقد نکرده و این همه سال از روابط اجتماعی و وجود داشتن به دور بوده و حالا بدتر هم شده.
یک بار پیام میگفت اشکالی نداره توی جهانت زندگی کنی اگه آرومی. اما خب اونجام آروم نیستم عزیزم. خون خونم رو میخوره و بین غمها و حسرتها گیر میفتم. باعث شد فکر کنم قبلا شاید بیکلهتر یا با اعتماد به نفستر بودم یا نمیدونم، فقط آرومتر بودم.
الان فکر میکنم اما یک سیاهچاله و تاپاله ی گوه شدم که با حماقت سرش رو کرده زیر برف. دیروز تلاش کردم بیست دقیقه درس بخونم و بعد لباسامو جمع کنم. نتونستم حتی یک گوشهی هزار کاری که میشد انجام داد رو بگیرم. فکر میکنم بیمسئولیتی و یهلاقبا بودنم از هر وقت دیگهای آزاردهندهتره و یک چیزی توی مغزم داره از درون بخشهای مفیدم رو محو میکنه. چیزهای جالبم رو از دست دادم و فقط یک آدم بزرگ به درد نخور منکر شدم. درک میکنم که دوست داشتنم برای کسی سخت باشه وقتی فکر نمیکنم به این زودیها راه بیفتم و چیزی رو تغییر بدم.
اسباب کشی باعث شد نوتهای اول سررسیدهای سالانه بابا رو ببینم، جای خالیش همچنان قویتر از هر چیز دیگری به فرسودن روح من میپردازه. فکر کردم خوبه که نوتهای بیشتری از آدمهای از دست رفته ندارم و شاید این از دستدادن بزرگ، اینقدر من رو از همه چیز جدا میکنه.
به هر حال عزیزم، جهانم شلوغ و پر سروصدا و سرزنشه و انیسی دارم که از پسش برنمیاد.امان از زندگی.