- گری
- چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱
- ۱۶:۳۹
با گلی حرف میزدم و در حالیکه داشتم بهش میگفتم "قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز." بهم میگفت باید یک تابلوی کائنات برای خودم درست کنم و هدف بنویسم و مشخص کنم دقیقا چه مقدار پول یا چه نوع دوست پسری میخوام. لکن مغز من قبل از هارهار خندیدن به این ایده، اینطور بود که wait a minute. و بعد در صدد عیبیابی پنج سال اخیر زندگیم براومد و متوجه شد که 5 ساله کاملا هردمبیل نشستهام و به در نگاه میکنم. هدفی نداشتهام و هیچ کاری نکردهام. منظورم اینه اگه این پنج سال روزی نیم ساعت مثلا ورزش میکردم یا روزی یک خط کتاب میخوندم یا در راستای چیزی یک قدم پیش میرفتم، الان خیلی چیزها فرق میکرد. اما صرفا هیچکار، مطلقا هیچکار نکردم. هرگز وقت نذاشتم ببینم انیس عزیز چه چیزهایی میخواد، چی دوست داره، چه ویژگیهایی مطلوبش هست و دقیقا چطور میخواد زندگی کنه و سعی کنم چیزها رو پیش ببرم به اون سمت. قلبم شکست از میزان بیرحمی خودم با خودم و یک مقدار گریه هم کردم اما خب تابلوی کائنات؟ این باید نقطه عطفت میبود حتما؟