۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

ما که عادت نداشتیم دخترانمان را زنده به گور کنیم.

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۹

با گلی حرف می‌زدم و در حالی‌که داشتم بهش می‌گفتم "قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز." بهم می‌گفت باید یک تابلوی کائنات برای خودم درست کنم و هدف بنویسم و مشخص کنم دقیقا چه مقدار پول یا چه نوع دوست پسری می‌خوام. لکن مغز من قبل از هارهار خندیدن به این ایده، این‌طور بود که wait a minute. و بعد در صدد عیب‌یابی پنج سال اخیر زندگیم براومد و متوجه شد که 5 ساله کاملا هردم‌بیل نشسته‌ام و به در نگاه می‌کنم. هدفی نداشته‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام. منظورم اینه اگه این پنج سال روزی نیم ساعت مثلا ورزش می‌کردم یا روزی یک خط کتاب می‌خوندم یا در راستای چیزی یک قدم پیش می‌رفتم، الان خیلی چیزها فرق می‌کرد. اما صرفا هیچ‌کار، مطلقا هیچ‌کار نکردم. هرگز وقت نذاشتم ببینم انیس عزیز چه چیزهایی می‌خواد، چی دوست داره، چه ویژگی‌هایی مطلوبش هست و دقیقا چطور می‌خواد زندگی کنه و سعی کنم چیزها رو پیش ببرم به اون سمت. قلبم شکست از میزان بی‌رحمی خودم با خودم و یک مقدار گریه هم کردم اما خب تابلوی کائنات؟ این باید نقطه عطفت می‌بود حتما؟

And living is wise, if you never ever think twice

  • گری
  • يكشنبه ۲۵ دی ۰۱
  • ۰۲:۴۳

من از این maybe you're meant to do this shit و هر چی ملولم. عزیزم بذار کلامی عاقلانه تراوش کنم و بگم you're so not meant to do any shit اما کردی به هر دلیلی و شده و گذشته. الان وقتش نیست در وصفش، شر بگی. چون خراب‌کاری‌های تو ارزش شر گفتن ندارن. فلسفه چیز عجیبیه. قشنگه اما عجیب هست. منظورم اینه من ترجیحم اینه که یه Homo sapien برده‌ی ژن‌هام باشم تا یک برده‌ی خالق در جستجوی معنا. اصلا خوش‌حالم که در انتهای 25 سالگیم اینجا ایستادم و  در نگاهم، مرکز این جهان نیستم و اشتباه کردن بقیه رو مثل خودم درک می‌کنم، بخشیدن رو درک می‌کنم همون‌طور که معذرت خواستن رو. حالا نباید ساده سازی کرد، مفاهیم سختند اما در نهایت همه چیز از اتم تشکیل شده. رها کن و فکر نکن خیلی اتفاق خاصی در این جهان هستی. 

هدف/ خواسته/ آرزوی عمیق

  • گری
  • شنبه ۱۷ دی ۰۱
  • ۰۲:۵۱

یک مسئله‌ای هست اونم اینه که افرادی که - نه خیلی- من رو می‌شناسند اینطور فکر می‌کنند که من به خودم سختی نمی‌دم و زندگی سخت نمی‌تونه باشه برام هرگز، می‌تونم بفهمم چرا البته. چون من رهاکننده‌ی خوبی به نظر میام. اینطورین که اوه بازم رها کردی؟ یکم به خودت سختی بده خب. یکمی تحمل کن. اینقدر ناسپاس و قدرناشناس نباش و حالا هرچی.

یک موقعی بود که جوان‌تر بودم و شرایطی بود که برام سخت بود و از ترس حرف و قضاوت همین افراد، خودم رو در موقعیتی نگه داشته بودم که طبیعتا سخت بود. یک شبی بود که درهم شکسته شدم و بعدش بلند شدم و اون دختر نوزده ساله الان قهرمان منه. چون به قدر کافی قوی و عاقل بود و خیلی روی کسی حساب نمی‌کرد.

الان شیش سال حرام شده و من مجددا توی همون نقطه هستم. البته لفظ درستی به کار نبردم چون واقعا آدم متفاوت و بهتری هستم. حتی کمی خوشحال هم هستم از سیر اتفاقاتی که من رو دوباره رسوند این‌جا. حقیقتش اندازه نوزده سالگیم قوی نیستم و کمی میترسم از رها بودن اما grow old بودنم روزهای زیبایی بوده در نهایت و از من آدم درست‌تری ساخته. یک مقدار سبک زندگی اگزیستانسیال بر من چیره شده :)) و تنهاییم بزرگ‌تره و بیشتر می‌تونم بپذیرم دنیا و عزیزانم در خدمت من نیستند و می‌رن و من می‌مونم و روزها می‌گذره با یا بدون هر کسی، خلاف میل من غالبا و بیشتر تلاش می‌کنم بنابراین خوبه عزیزم. می‌ارزه در نهایت.

می‌دونم یکی - دو ماه سختی داشتیم و چس‌ناله‌های فراوانی از این تریبون تقدیم شما شد، همراه بنده بودید و تحمل کردید، من بهترم امروز و به پاس گرامی‌داشت وقت‌ باارزش شما، دیگر فقط پست‌های فاخر تقدیم می‌کنم. تا درودی دیگر، بدرود.

نمایشی

  • گری
  • دوشنبه ۱۲ دی ۰۱
  • ۱۵:۰۸

یک پست نوشتم که از بین رفت. و دقیقا یادم نیست اما از اینکه دو سه روز بد رو پشت سر گذاشتم و از پسش براومدم خیلی خوشحال نبودم. فکر می‌کنم درباره‌ی این نوشتم که رنج ارزشی نداره، از بدبختی‌ها چیزی نسازیم و فکر نکنیم تحفه‌ی خاصی هستیم. حالا احتمالا با کلمات بهتر و حوصله‌ی بیشتری البته.

اینقدری تهوع و نفرت در خودم دارم که حس می‌کنم دختر آندر ایجم با دوست‌پسرِ زنم طوری که من ببینم خوابیده و به یک مُرده‌ی زیبا توی چشم‌هام تجاوز کردن و استیصال در من به اوج خودش رسیده. صرفا دارم می‌گم حس می‌کنم واقعا بدترین و متعفن‌ترین چیزها برام اتفاق افتاده. دلم می‌خواد روی همه چیز بالا بیارم و بعد دستم به یک چیزی برسه. در لحظه همه‌ی وجودم توی هم پیچ خورده و جمع شده و فکر می‌کنم تا فروپاشی کامل راهی نیست. صرفا شاید چیزی که دارم زورم رو می‌زنم نگهش دارم باید رها بشه بره. ارزشش رو نداره.

Purple light, like a beam

  • گری
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۰۱:۵۱

امروز کمی در پوچی زیستم و بعد در غم فرو رفتم (سوپرایز) و فکر کردم بابام رو می‌خوام. حالا احتمالا نمی دونید اما تا جایی که با من حرف می‌زد -که واقعا کم اتفاق می‌افتاد- ، همیشه در ذهنش بهترین موجود زنده بودم و لیاقتم از همه‌ی چیزها و همه‌ی افراد بالاتر بود و کاش الان بود و ضمن کنجکاوی‌های بیهودش از زندگیم، این رو بهم دوباره می‌گفت. اون وقت به نظرم خیلی از چیزها برام فرق می‌کرد.

در ادامه از زندگی housewife طور خودم لذت بردم،حتی سراغ پیج هدی بیوتی رفتم و با مونس به این نتیجه رسیدیم که ابروهای شلخته‌ی جفتمون مد شده و شاید باید صبر کنیم تا زیبایی واقعی ما هویدای تمام افراد بشه. جبر و اختیار در زندگی هم از نکات پررنگ امروز بود. به زبان ساده، مغز شما با یک ژنتیک و یک امکانات از پیش تعیین شده شروع می‌کنه به تصمیم گرفتن درباره‌ی مزخرفات روزمره، و شما قبل از این‌که خودت حتی بدونی چه تصمیمی داری مغزت انتخابش رو کرده. حالا گره کجاست؟ چند هزارم ثانیه قبل از اینکه اون تصمیم رو به کار بگیری یا اعلامش کنی، قدرت وتو داری عزیزم. میتونی بخوای یا نخوای. چی از این بهتر؟

بعدش کمی کتاب خوندم و سعی کردم با رعایت توصیه های آذرخش عزیز، با روزانه نویسی و effort گذاشتن در هر چیز حتی اون چیز، امروز رو زنده به پایان برسونم چون برای من ریدن. در پایان کاش فردا نشه. کاش بمیرم.

Life's for the living

  • گری
  • دوشنبه ۵ دی ۰۱
  • ۲۳:۵۱

کم کم همه چیز دارن از دست من می‌رن و خیلی حالم بد بود و نشستم تمام سناریوهای بدترین حالت هرچیز رو کنار هم چیدم و فکر کردم که از پسش برمیام، بعد دوباره گریه کردم و خیلی ترسیدم و به نظرم مال اون حرف‌ها نبودم.
حالا می‌دونی، امید در من مُرده و از چیزها خوشم نمیاد اما مطمئنم که چشم‌هام بسته‌ست. احتمالا زیبایی همین‌جاست و حتی زیبایی در غم هم هست و من فقط باید یک کاری کنم تا چشمم بتونه ببینه و بعد میشه راه رفت. منظورم اینه که یک بار اینجا هستی و واقعا می‌خوای چیزی نبینی؟ چطور می‌تونی در همه چیز این همه بد باشی؟
یک لحظه‌ای بود که توی رودخونه بودیم و یادمه بازی می‌کردیم. برای من همیشه قشنگ بود اما الان یادش که میفتم دلم میخواد گلوم رو پاره کنم و بعدش محتویات مغزم رو بکشم بیرون و خودم رو بسوزونم. (حالا اون داخل بابا هست و اینجا بابا نیست و احتمالا اینم نقش مهمی در لجن بودن اون خاطره‌ داره) فکر نمی‌کنم هرگز خاطرات زیبا اون‌قدری زندگی زیبایی برات به ارمغان بیارن. چون می‌دونی؟ اون لحظه از دست رفته و الان هم که همه چیز واقعا از هم پاشیده شده. هیچ چیز مثبتی درش نیست.