سعی کردم خودمو بپذیرم، قبول کنم من همین طور هستم، می مونم و دنیا برای من هیچ کاری نمیکنه. هیچ کس منو نجات نمیده و باور کردم هیچ کس نگرانِ من نیست، هیچ کس دوستِ من نیست و هیچ کس به اینکه من واقعا چطور فکر میکنم اهمیتی نمیده. من تنها کسی هستم که میتونم برای خودم کاری کنم. تنها صدایی که منو میشنوه خودمم. تنها کسی که دستم رو میگیره هم همین طور. میدونم میخوام همه چیز رو رها کنم، برم یه جای دورِ دور. جایی که نزدیک دریا باشه، بارون زیاد بیاد و بوی خاک از در و دیوار مغزِ آدم بالا بره، صبح های مه آلودی داشته باشه، همیشه سرد باشه و همه چیز چوبی باشه.
من هنوز نمی دونم سیب زمینیِ تنوریِ تند چقدر میتونه برام خوشمزه باشه یا طعم های ملایمو تا چه حدی دوست دارم. مطمئن نیستم چرا از اکاردئون بیشتر خوشم میاد یا نمی دونم چه رنگی بهم میاد و اینا ساده ترین چیزهای ندونسته ست. من نمی دونم چرا احمقم و چرا برای رها کردنِ حماقت هام کاری از دستم بر نمیاد. چرا هیچ وقت برای هیچی تلاش نکردم، چرا هیچ چیزو واقعا نخواستم. چرا بدی میکنم یا چرا ادامه میدم به فکر کردن درباره ی چیزهایی که خیلی وقته از دستِ من رفتن.