Chaos

  • گری
  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۳۵

خوب نمی‌دونم اما مطمئنم که شکسته‌م. از خم شدن و لبه‌یِ جایی بودن و این قضایا خیلی وقته گذشتم.  کلی پیر شدم و چیزی نمی دونم. من واقعا نمی‌شناسم کی با فلان آدم دوست بود؛ کی همه چیزو با فلانی تموم کرد؛ کی اینجا چیزی می نویسه؛ کی دستای سردی داره و کی بود که فرار کرد.

?Do you think you're alive

  • گری
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۰:۰۸

احساس میکنم این چند وقت، واقعا نمیتونم خوب بنویسم و این منحصر به نوشتن نیست. راستش منحصر به این چند وقت هم نیست.

من واقعا ضعیفم. نمیتونم خیلی راه برم چون بعد از یه لیمیتِ خیلی کمی ، بدن درد میشم. مثلا پله ها برای ِ من خیلی سختن. من واقعا نفس کم میارم و احساس میکنم از خشکی و سنگینیِ هوا میمیرم. والیبال، وسطی یا بقیه ی بازی های دسته جمعی، حتی رقصیدن برای من سخته. ترجیح میدم انجامشون ندم. چون هم سخته، هم احساس خوبی ندارم، هم اینکه بعدش طبیعتا - به خاطر بلد نبودنم- کلی مسخره میشم. از لحاظ فیزیکی من واقعا داغونم، فاجعه م و متاسفانه از لحاط غیر فیزیکی هم همینطورم. یعنی من نمی تونم بگم این سهمِ منه، مال منه یا الان نوبت منه. نمی تونم بگم ببخشید شما داری حقِ منو میخوری یا داری حالِ منو بهم میزنی. نمی تونم حتی توضیح بدم اگه برقصم حالم بد میشه یا اصلا به تو چه که من چرا نمی رقصم. به جاش فقط میگم بلد نیستم و بعد که بیشتر اصرار کنن فقط انجامش میدم.

ببین، من حتی باهوش هم نیستم. کتابای زیادی نخوندم و چیز زیادی نمی دونم. میخوام فیلمای خوب ببینم یا واقعا خوب بنویسم یا برم با سارا دوست بشم. اما من واقعا در اون حد نیستم. از چیزای زرد و احمق بودنِ مردم بدم میاد اما من باهوش نیستم، قوی نیستم، هیچ وقت هیچی رو خوب توضیح نمیدم و سلیقه ی فوق العاده ای هم ندارم و حقیقتا خسته م از این همه هیچی نبودن. از خودم و از اینکه فراموش نمی کنم. حتی گریه هم نمی کنم.

Life is a word that sometimes you can not say

  • گری
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۱:۵۶

اما وقتی بهش فکر میکنم، به زندگی ای که دارم و جوری که هستم، همه چیز بدترین بلایی بود که میتونستم سرِ خودم بیارم. بدترین لحظه ای که میتونستم تو بدترین جا باشم.مثل اون صحنه ای که آقای لباس سورمه ای داره از سکوت لذت می بره و میمیرم.

Bad omen

  • گری
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۳:۵۶

می دونی ما فاصله ی زیادی داریم، من فکر کردم شاید این چیزا مهم نیست‌؛ اشتباه میکردم. اون هی داره بزرگتر میشه توی قلبم و من هی فکر میکنم مگه چند سالمه که تو اینجوری میتونی منو وسط مخلوط طعم‌های قشنگ خامه ای بندازی؟ اصلا چرا اینقدر زیبایی؟

Pick your filter

  • گری
  • شنبه ۲ فروردين ۹۹
  • ۱۸:۴۰

خب وقتی یه زندگی pathetic و مسخره داری، باید واقعا باور کنی همه چیز احمقانه ست. وقتی بهش ارزش میدی و هر چیزِ کوچیکی توش برات بیگ دیله، معلومه که نمیتونی خوشحال باشی. منظورم اینه که امسال من سال تحویلو خوابیدم، بعدترش حتی دعوا و قهر هم کردیم و همه چیز خیلی قشنگتر بود تا هر سال نوی مسخره ی دیگه ای. منظورم اینه که چرا الکی بزرگش کنیم؟ هیچکس واقعا اونقدر نمی فهمه عزیزم.

Cause you're not the One

  • گری
  • پنجشنبه ۲ آبان ۹۸
  • ۲۱:۴۲

همینطور که زمان میگذره، بیشتر فهمیدم که قلب راه خودشو میره و بعدش واقعا هیچ چیزی مهم نیست. تویِ این دنیا خیلی چیزا هستن که خارج از کنترل ما اتفاق میفتن. اما این زندگیِ ماست. دستِ ما نیست و زندگی ماست و اتفاقا دنیا همیشه همینقدر احمقانه می چرخه. ما میترسیم و هیچ وقت هیچ راهِ دوری رو نمیریم چون شاید درست نباشه. شاید ما اون آدمِ درست نباشیم و به قولِ کیت: من از صبر کردن برای درست بودن خسته شدم. مگه چقدر زندگی میکنم؟ اصلا کی تعیین میکنه درست و غلط چیه؟

?Can you make it right

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۳۱

به اون نقطه ای رسیدم که حالِ بدم همیشه هست به هر حال، یعنی کاملا و عمیقا متوجه م که این زندگی به دردِ زندگی کردن نمیخوره... ولی به قولِ سبید، یه امید پوچ مسخره ای هست که باید نباشه. باید بره تا بشه وا داد... که اگر خودت از یه جایِ دوری زندگیتو تماشا کردی ترحم انگیز نباشی. نگی مُرد تا زندگی کنه چون اینقدر احمق بود که فکر کرد خدا معجزه هاشو براش خرج میکنه. می دونی؟

Hung myself in this mess filled with thorns

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۰۰

  " من از خودم میترسم. چون میدونم تو واقعی هستی، تمامِ گرمایِ تو واقعیه و من گرمم نمیشه هیچ وقت. نمیتونم بهت نزدیک تر بشم چون اسمی ندارم که تو صداش کنی، چیزایی هست که قایمشون کردم تا تو هیچ وقت نبینیشون، چون بهت دروغ میگم تا بتونم ببینمت. چون هیچ چیزِ خوبی ندارم که بهت بدم. ازینکه تو منو ببینی، منو پیدا کنی و بشناسی و بری میترسم. اما این دیواری که دورِ خودم ساختم، سنگینه. و سرده. و من هنوز تو رو میخوام. "

Don't know how to live , Don't know how to fly , Don't know how to decide

  • گری
  • چهارشنبه ۲۹ اسفند ۹۷
  • ۲۱:۴۴

سعی کردم خودمو بپذیرم، قبول کنم من همین طور هستم، می مونم و دنیا برای من هیچ کاری نمیکنه. هیچ کس منو نجات نمیده و باور کردم هیچ کس نگرانِ من نیست، هیچ کس دوستِ من نیست و هیچ کس به اینکه من واقعا چطور فکر میکنم اهمیتی نمیده. من تنها کسی هستم که میتونم برای خودم کاری کنم. تنها صدایی که منو میشنوه خودمم. تنها کسی که دستم رو میگیره هم همین طور. میدونم میخوام همه چیز رو رها کنم، برم یه جای دورِ دور. جایی که نزدیک دریا باشه، بارون زیاد بیاد و بوی خاک از در و دیوار مغزِ آدم بالا بره، صبح های مه آلودی داشته باشه، همیشه سرد باشه و همه چیز چوبی باشه.

من هنوز نمی دونم سیب زمینیِ تنوریِ تند چقدر میتونه برام خوشمزه باشه یا طعم های ملایمو تا چه حدی دوست دارم. مطمئن نیستم چرا از اکاردئون بیشتر خوشم میاد یا نمی دونم چه رنگی بهم میاد و اینا ساده ترین چیزهای ندونسته ست. من نمی دونم چرا احمقم و چرا برای رها کردنِ حماقت هام کاری از دستم بر نمیاد. چرا هیچ وقت برای هیچی تلاش نکردم، چرا هیچ چیزو واقعا نخواستم. چرا بدی میکنم یا چرا ادامه میدم به فکر کردن درباره ی چیزهایی که خیلی وقته از دستِ من رفتن.

RUN

  • گری
  • جمعه ۱۶ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۰۰

قبلا کسی بود که میگفت زندگی اونقدر کوتاهه که همیشه برای همه چیز دیره. تا بیای و فکر کنی و تصمیم بگیری از خیلی چیزا گذشتی. تا میای به خودت ثابت کنی کسی برات مهم شده یا نه، اون یه نفر رفته یه جای خیلی دور که دستِ آدم هیچ وقت بهش نمی رسه. تا میای به خودت ثابت کنی گورِ بابای اون یه نفر ... میبینی از هرکسِ دیگه ای که به جای اون بخواد برات مهم بشه بدت میاد. از هرجایی که بدون اون میری بدت میاد. از خودت به خاطر اون بدت میاد و خب خیلی دیر میشه تا بفهمی اون واقعا رفته برای همیشه. اینقدر دیر که دیگه نمیشه هیچ کاریش کرد. چون هیچ کس درک نمیکنه چرا هربار بعدِ رد شدن از فلان خیابون مچاله شدی، چرا ترسیدی، چرا گریه ت میومد یا چرا بین همه چیزایی که میتونستی داشته باشی یه خاطره یِ دور و مسخره رو برداشتی. اصلا چرا به چیزی اهمیت میدی که از اولش هیچ وقت نبوده هیچ جایی؟