Life just sucks then we all die

  • گری
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰
  • ۱۷:۰۸

برای سال جدید چند تا اپ مختلف نصب کردم که هی بهم یاداوری کنن باید توی زندگیم یه غلط خاصی بکنم.من کارِ خاصی نمی کنم هیچ وقت، و خب چرا همه باید کاری کنن؟ شاید من باید هیچ کاری نکنم و کی میدونه؟ منظورم اینه اینطور نیست که هی به خودم بگم زن، پاشو یه حرکتی بزن و بیکاری دیوونه م کنه. همینجوری واقعا خوشحالم. اما دیل واقعی این هست که من باید برم سر کاری که ازش متنفرم و  فکر نمی کنم که این حتی اوکی باشه، پس باید بگردم و ببینم که باشه من از ایکس متنفرم، اما به جای ایکس چه کاری هست که نون و آب داره و منم توش خوشحالم؟ و چیزی رو پیدا نمی کنم.

یه چیز دیگه ای هست، من فکر نمی کنم اصلا آمادگیِ رابطه داشتن رو داشته باشم هنوز، یعنی من و خودم و زندگیم و هر چیزی مربوط به من، هنوز مسائلمون رو با هم حل نکردیم. بعد اصلا رابطه حدقل برای اطرافیانِ من، کار سخت و طاقت فرساییه و راستش اصلا نمی فهمم چرا باید وجود داشته باشه وقتی اینقدر دردسر داره، اینقدر روانت رو بهم می ریزه، اینقدر روی همه چیز تاثیر داره و اینقدرها هم احتیاجی بهش نیست. حالا قبلا برام شاید قشنگ بوده، نمی دونم. شاید بقیه فرق داشتن و من همرنگ میخواستم باشم اصلا. حالا ناتوانی های زیادی هست برای من، اما حدقل همه چیز مربوط به خودمه و قابل کنترله. خانوادم هم البته اینقدر فِیری نیستن که زندگی باهاشون راحت باشه، فکر نمی کنم اصلا قابل قیاس باشه. اما اصلا درک نمی کنم چرا باید کسی باشه توی تختِ آدم و آدم خوشش بیاد؟ خیلی زیادیه. و در نهایت سوال اینه که چرا واقعا آدم های زیادی نیستن که درک کنن آره ممکنه اینا زیادی باشه.

در آخر، امیدوارم در پایان سال، شجاع تر باشم. بینش بهتری داشته باشم، یوگا رو جدی تر بگیرم، کتاب های خوبی خونده باشم، بهتر صحبت کنم و مردم دهنشون رو ببندند و بیشتر درک کنند.

Blah

  • گری
  • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹
  • ۰۰:۰۶

مسئله اینه که من روابط اجتماعی پایینی دارم و علاوه بر خودم تا حد خیلی زیادی خانواده م رو سرزنش می کنم که هیچ وقت اهمیتی ندادن به اینکه بچه هاشون مستقل تر باشن. امروز مجبور بودم برای یه سری کارهای اداری زنگ بزنم به کسی و خب میدونین این آدم هایِ هر اداره ای، همیشه از آدم طلب پدرشون رو میخوان - با اینکه خب تو چیزی سر درنمیاری از روند کارهاشون و طبیعیه که توقع داشته باشی اون ها قشنگ توضیح بدن چه مدارکی لازمه، مراحل کار چیه و  اینا - پس من ازشون می ترسم و دلم نمیخواد در هیچ مرحله ای از زندگیم کارِ اداری داشته باشم و هر بدبختی ای رو به کارِ اداری داشتن، ترجیح میدم. اما متاسفانه زندگیِ من، هیچ وقت بر مبنای ترجیحِ من نمی چرخه، پس من مجبورم کلی برخوردِ اداره ای داشته باشم که توی هیچ کدومش هم نمی تونم بگم ببخشید شما غلط کردید که من باید اول امضای فلان گاو رو بگیرم. خب همون فلان گاو میومد مینشت جای تو. پس خیلی حرص میخورم. متاسفانه امروز اینطور گذشت و به خاطرِ گاو بودن اون ها، این هفته قراره قدرِ یه سال طول بکشه برایِ من و واقعا غمگینم که چرا زندگی با من اینطوری میکنه. ناراحتی بگو تمومش کنیم خب. این اداها چیه؟

Dreams

  • گری
  • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹
  • ۲۰:۱۰

یه پادکست روان شناختی رو پیدا کردم که فکر میکنم برای من خیلی خوبه. یعنی داره مشکلات روانیم رو دونه دونه میگه و امیدوارم بعد ها به اقداماتی که برای بهتر شدن باید انجام داد هم اشاره کنه. به هر حال، برای من تراپی رفتن هنوز اینقدر ساده نیست که فقط برم و انجامش بدم، پس فکر میکنم first step خوبی باشه.

به جز این کارِ خوب ِ اخیرم، اتفاق دیگه ای نیفتاده. یعنی یه دسته از تصمیمات هست که برای بهتر شدن گرفتم، اما هنوز انجامش ندادم. so nothing in action. کلاس هام رو هنوزم با بی انگیزگی حضور می زنم و چیزِ قشنگ تازه ای پیدا نکردم.

چند وقتِ پیش، یه خواب عجیبی دیدم که توش دستِ یه نفر رو گرفتم. یعنی اینجوری نبود که صرفا همینجوری دستِ یه نفر رو بگیرم، کلی کلنجار رفتم با خودم توی خواب و فکر کردم برای اینکه بهش بگم می بخشمت و کنارِت می مونم میتونم دستشو بگیرم و عیبی نداره. اون دستمو نگرفت اما. خب، منم دستمو کشیدم بعدش. بعد فکر کردم اگه احساساتم واقعی بودن، هیچ وقت دستمو نمی کشیدم و نگهش می داشتم. منظورم اینه من چقدر به خودم دروغ گفتم که به خاطرش متاسف هم نیستم و دیگه نمی فهمم قلبم واقعا چی میخواد. متاسفانه.

و در آخر، سوالِ امروز اینه که چرا آهنگ های امیلی رو میزارین روی سخنرانی های پناهیان؟ به خاطر شانس منه؟

انتهای الکی

  • گری
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹
  • ۲۰:۳۵

می دونی من واقعا فکر نمی کنم راه افتادن اینقدر سخت باشه. اما بیا بگیم قلبم، هیچ وقت دست از سرزنش کردن من بر نمی داره. هیچ وقت ازم تعریف نمی کنه و همیشه انگار یه چیزی شکسته ست که من باعثش بودم. دلم میخواد همه چی رو اینقدر پیچیده نکنم و زندگی کنم، اما آخرِ روز مهم نیست چه کاری کرده باشم، بازم قلبم سنگینه.

الان حدود یک سالی هست که به معنای واقعی کلمه هیچ کاری نکردم. کتابی نخوندم، دانشگاه که هیچی. سرِ کاری هم نرفتم، نمی دونم اینقدر یه جا موندن کِی قراره برای من خسته کننده بشه. فکر می کنم اگه مشغول تر باشم، اون موقع وقت نمی کنم دیگه مثلا واسه کسی که اسمم رو درست نمیگه ناراحت بشم. اما نمی دونم چه راهی باید رفت. این حتی بیشتر آزاردهنده ست که من هیچ وقت، اون قدری که باید خودمو نشناختم. یه حالت stable داشتم و اونقدری شجاع نبودم که چیزی رو تغییر بدم و ببینم بعدش من چیکار می تونم بکنم. و واقعا می ترسم که ببینم من همینم و کاری از دستم برنمیاد.

a room in my heart

  • گری
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹
  • ۲۱:۵۱

امروز داشتم فکر می‌کردم چرا برای من دیتِیل در هیچ زمینه‌‌ای اهمیت نداره، با اینکه خیلی قشنگند. اون روز با ایده ی اسکرپ بوک آشنا شدم و به نظرم خیلی رویایی بود که واقعا کسی هست که براش کاغذ‌ها و عکس‌ها و برچسب‌ها هیجان انگیزه و اینقدر سلیقه و ملاحظه و حوصله داره. فکر کردم چرا من اصلا این‌طور نیستم و فکرِ این‌که من لابد یه چیز هیجان انگیز دیگه‌ای دارم که صرفا هنوز پیدا نشده، دور و مسخره به نظر میاد واقعا :))

the ten of the swords

  • گری
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
  • ۱۹:۲۵

امروز حال خوبی دارم و دلم میخواست که بنویسم تا بعدا یادم باشه که یه روزی صبح ترجمه مو تموم کردم، بعد رفتم فروشگاه و ماست میوه ای خریدم. بعد غذای مورد علاقه مو خوردم و کلی گریه کردم، و قلب مچاله م کمی صاف تر شد.

فکر کردم من شاید همیشه بیهوده منتظر فردام عزیزم. میدونی، ممکنه یه روزی همه چیز بهتر شه. اما شاید باید راه برم و خاطره های بدم رو بندازم دور و به جای همه ی اونا، اون باری که رفتم رودخونه و همه چیز سبز و قشنگ بود رو نگه دارم، و شاید این ها اونقدری که به نظر میاد سخت نباشه.

?Is there a way out

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹
  • ۱۹:۲۵

میدونی، یک بار از هر یک میلیون بار پیش میاد که از خودم راضی باشم. مثلاً آخرین‌باری که از خودم راضی بودم، وقتی بود که به وفایی گفتم وای خدای من! (بار معناییش این بود که تو چقدر نفهمی) و خب، کارِ خوبی کردم و تا الان، هر باری که بهش فکر کردم پشیمون نشدم. این قضیه مال پارسال همین موقع ها بود فکر می‌کنم و تا الان، نمی دونم... مدام از حرف‌ها و حرکتم پشیمونم. فکر می‌کنم واقعا من توی هیچ کاری خوب نیستم به جز همین پشیمون بودن.
اگه مثلاً یک سال پیش بود، من میگفتم که خب من توی خوابیدن خوبم. یا غذاهای خوشمزه ای می‌پزم یا کم حرف می‌زنم و بی‌خیالم اما الان متوجه شدم که نه! من حتی نمیتونم درست و از تهِ دلم بخوابم :))) همین چند وقت پیش یه سوپی پختم که واقعا بد بود و خدای من، متوجه شدم من خدای مزخرف گفتن های بی انتهام و  انگار هر غلطی که بکنم تا سال ها بعدش حالم از خودم بهم میخوره و تا همین تازگیا نمی‌دونستم هم چین آدمی هستم.
یعنی در کل، نمی‌دونم چون من خیلی به هرچیزی در مورد خودم اهمیت می‌دم اینطوریه یا چون خیلی به خودم اهمیت نمی‌دم و فکر می کنم هیچی نیستم همچین احساسی دارم، اما به هر حال هر چقدر بیشتر میگذره، بیشتر فکر میکنم که چقدر آدم غیر معمولیِ بی دست و پایی هستم و خب... واقعا خوب نیست. مثلا همین الان، فکر می‌کنم که زندگی رو چطور باید پیش ببرم و نمی‌دونم. در نتیجه ش مثلا اصلا دلم نمیخواد برم بیرون با کسی چون همه تکلیفشون خیلی معلومه. بعد اینطورین که تو چی؟ و من نمی دونم. واقعا نمی‌دونم.

 قبلا که هنوز 15 سالم بود مثلا، با خودم می گفتم می رم فلان رشته و بعدش درس میخونم و بعدش ازدواج می کنم و زندگی خوبه. خب، من تصمیم های زیادی گرفتم از اون موقع. اون رشته رو انتخاب نکردم چون دیگه علاقه ای بهش نداشتم یا پول مهم تر بود، اما درس خوندن هنوزم خوبه. یک روز زنان کوچک رو خوندم و حالا دیگه حتی نمی خوام ازدواج کنم هیچ وقت. یه شب، داشتم فکر میکردم و یادم نمیاد چرا اما با کسی حرف میزدم و بعدش گریه م گرفت یهو. بعد از دانشگاه انصراف دادم و اومدم بیرون. چون فرار کردن همیشه انتخاب اول من بوده و هست. چون شاید تو ندونی اما من اینقدر ضعیف و بی فکر هستم که نتونم دفاع کنم از هیچ چیزی و جنگیدن هیچ وقت برای من خوب نیست. نمی خوام انجامش بدم چون خوب نیستم و نمی خوام هیچ جا بمونم.

یه وقتی فکر می‌کردم من باید خودم رو بپذیرم همون طور که هستم و تلاش کنم که خودم رو دوست داشته باشم، الان اما به نظرم رقت انگیزه. به نظرم، من خیلی اشتباه کردم و الان، باید یک تیکه چوب بندازم سرِ قلبم و به قول اون کتابه، برای همه چیز اینقدر گریه کنم که چلونده بشم و فراموش کنم و بعد فرار کنم به یه جای دور با کلی مِه. نقشه اینه.

It's a beautiful day

  • گری
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹
  • ۰۲:۰۰

این روزهام مثل همه ی روزهای دیگه می گذره و شاید در کل ناراحت تر باشم. شاید حتی فکر کرده باشم هیچ وقت چیزی عوض نمیشه. نمیدونم که در آینده دلم میخواد دقیقا چیکار کنم. دلم میخواد یک پیرهن چارخونه ای بلند بپوشم و موهای زیبایی داشته باشم. دلم میخواد پولدار باشم و دغدغه م مثلا این نباشه که چرا نمیشه هر وقت که خواست، رفت بیرون از خونه و دلم میخواد بدونم کی می رسه اون زمانی که من خوب و آروم باشم و فکر نکنم جشن گرفتن مسخره ست. یا تلاش کردن.

دلم میخواد ستاره ی تو باشم، با اینکه می دونم یه وقتی صبح میشه

  • گری
  • دوشنبه ۲۶ خرداد ۹۹
  • ۱۳:۰۱

می‌دونی من امروز برای بار دهم شاید؟ به این نتیجه رسیدم که خیلی زیاد و شدید دوستش دارم. و اون هم همینقدر زیاد و شدید، دور و غلطه.
یعنی من از هر لحاظی، نمی‌تونم حتی دوستِ خوبی برای کسی باشم. بعد اینکه من بخوام یه بخشِ زیادی از زندگیِ کسی که این‌همه دوستش دارم رو برای خودم کنم، اصلا چیزی نیست که واقعا بخوام. من فکر می‌کنم اون بهترین آدمِ این دنیاست. بهترین اتفاق، قشنگ ترین لحظه، این‌طور چیز ها رو براش میخوام و من جایی تویِ اون زندگی خیلی قشنگ که می‌خوام اون داشته باشه، ندارم. ندارم و هیچ ایده ای ندارم چقدر وحشتناک می‌تونه باشه اگه اون حتی مثلا من رو، جوری که واقعا هستم، بشناسه. اما هنوزم، ببین، من شیش ساله نیستم اما، واقعا می‌خوامش. برای تماشا کردن، برای بغل کردن، برای یه عالمه دوستش داشتن. و الان، هیچ‌کس نیست که اینقدر مهم باشه. درباره ی فردا نمی‌دونم. اما امروز، مطمئنم که همچین چیزی توی قلبم هست. و مطمئنم که عادلانه نیست.

Here we go again

  • گری
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹
  • ۲۰:۲۴

امروز 4 خرداده و خیلی عجیبه که من همیشه بهترین دوستم خردادی بوده. نه اینکه بهترین دوستم یک نفر باشه، حتی الان یادم نمیاد مثلا چرا دوست بودیم. صرفا من یادمه همیشه وسط امتحانا دغدغه ی خرید کادو داشتم. و همیشه هم بد بودم.