I saw flecks of what could've been lights

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱
  • ۰۲:۲۸

واقعیات زندگی خیلی دردناک و ترسناک هستند عزیزم. زنده موندن اصلا. این مصیبت‌نامه رو با ذکر اینکه من بیست و پنج سالمه و در ایران یک زن هستم شروع می‌کنم. با هزاران درد از ایرانی بودن ادامه میدم و هی فکر می‌کنم تحمل این غم برای من ممکن و میسر نیست اما بعد باز هم ادامه میدم و از خودم می‌ترسم.

صرفا می‌دونی، شاید الان چیزها یک طور دیگه‌ای من رو هیت می‌کنن. مثلا تا کسی می‌میره، مثل پم که همیشه فکر می‌کرد همیشه هر آدمی هر چقدر هم بد، یک مامان داره، اون‌طور میشم. چون میدونی؟ غم از دست دادن هیچ وقت کم نمی‌شه و شاید بتونی تحملش کنی، اما کم نمی‌شه ذره‌ای، لحظه‌ای.

کارم رو دارم نمیرم و هر روز بهم زنگ می‌زنند که تو قراره بدبخت بشی و سعی می‌کنم اهمیتی ندم. در نهایت به خودم می‌گم آدم‌ها راه خودشون رو میرن و بلدن، "همه می‌دانستند" تو اما از پس یک حرف زدن ساده برنمیای. این همه رفتی و اومدی و نتونستی یک نفر رو متقاعد کنی که واقعا مشکل داری. تو شرایط خوبی نداری و واقعا از هر جهتی بهت نگاه می‌کنم بدبختی. و یک چیز تاسف‌آورتر اینه که اینطور برام به نظر میاد: راه حل همه چیز پوله. و به قول اون آدمه اگه چیزی بود و با پول حل نشد، حتما مقدار پولت کم بوده. بنابراین مثل یک آدم کمی دله‌دزدِ رقت‌انگیز، پول می‌خوام. یک عالم و در مقدار زیاد. چون دیگر این مملکت با این آدم‌های همه‌جایی هیچ‌کاره‌ی طلبکار، برای تمام عمرم بس است.

راستش" من از این زندگی چیز زیادی نمی‌خواستم و این زندگی چیزهای زیادی سر راهم قرار داد که نمی‌خواستم." و باید طوری رفت جلو که نمی‌خوام. واقعیت دردناک و ترسناکه عزیزم. حتی وقتی خوش می‌گذره یا وقتی کسی رو دوست داری، همیشه فردا میاد و فردا همه‌ چیز بدتره. چون کی چی می‌دونه از آینده خودش؟ هوم؟

 

Ps: پست‌ها از ماهی یکی شده فصلی یکی. بطلبه کائنات همین جمع زنده باشیم سالی یکی رو ببینیم عزیزانم.

Shit

  • گری
  • سه شنبه ۷ تیر ۰۱
  • ۰۵:۳۱

می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها خیلی سخت فکر می‌کنم که یادم بیاد لبخندش دقیقا چه‌طوری بود. حالا احتمالا الان اصلا فایده‌ای نداره. یادم هست که آخرای شب یا اولای صبح بود، بچه بودم و داشت قرآن می‌خوند و من که خدای همه‌ی بی‌خوابی‌ها هستم می‌دوییدم میومدم پیشش و می‌گرفت محکم بغلم میکرد که تکون نخورم و سر و صدا نکنم. چند روز پیش خیلی استرس داشتم، (واقعا کم پیش میاد) نفسم بالا نمیومد و هی راه می‌رفتم و احتیاج داشتم بیاد محکم بغلم کنه که تکون نخورم و مثل همیشه بهم بگه تو اگه بخوای از همه‌ی آدم‌های این دنیا بهتری. نگرانی نداره که.

یادم اومد که نشسته بود و من بدون حرف، موهاش رو خشک می‌کردم و بعد فکر کردم که این شاید تنها کاری بود که آخرش براش کردم. نه می‌تونستم حالش رو خوب کنم، نه می‌تونستم از دردش کم کنم، نه می‌تونستم ببینمش یا پیشش باشم، نه اصلا هیچی. می‌دونی؟ فکر می‌کنم خیلی ساده تموم شد و این اصلا درست نیست. احساس می‌کنم از همه ی آدم‌های دنیا طلبکارم که چرا وقتی که اون نیست درباره‌ی زندگی مسخرشون حرف می‌زنند یا این دنیا رو ادامه می‌دند.

دلم براش تنگ شده. فکر میکنم فایده ای نداره، می‌دونی؟ هیچ‌وقت هم نرفتیم درگز که دوستهای تُرک پیدا کنه. واقعا مسخره‌ست.

بابای قشنگم، بابای خیلی قشنگم.

  • گری
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰
  • ۱۶:۲۹

معمولا میتونم بگم شبیه چی می‌مونه، ولی این بار نمی‌دونم. خیلی دلم تنگ میشه براش. مثل وقتی که می‌خوام سشوار رو روشن کنم، مثل وقتی که یه چیز خیلی خوشمزه می‌خورم یا وقتایی که به کارایی که هیچ وقت با هم نکردیم فکر می‌کنم. می‌دونی؟ یه دفه انگار همه چی بی معنی میشه و همه ی نقطه های مثبت زندگیم پودر میشه و من فقط یک واقعا بدبختم که یه بخش قشنگ و البته سخت زندگیش رو هم از دست داده. عزیزش رو از دست داده. عزیزی که اینقدری باهاش وقت نگذرونده، اونقدری که باید باهاش حرف نزده و اونقدری هم براش کاری نکرده.

آدم فکر می‌کنه سوگ باید اینطور کار کنه که خاطره های خوبت یادت بیاد. بعد خوشحال باشی که صرفا تجربه شون کردی و شانسش رو داشتی. بعد خاطره های بدت یادت بیاد و خوشحال باشی که تموم شدند. اما عزیزم شبیه این فکرها نیست. می‌دونی؟ خیلی غم انگیزه، بیشتر شبیه اینه که حسرت‌هات ابدی و واقعی باشن و مطمئن باشی هرگز اتفاق نمی افتند. اینکه یک نفری واقعا، واقعاِ واقعا، برای همیشه رفته، مثل خوره میفته توی قلبت و بزرگتر از همه چیز میشه، حتی توی ذهنت چیزها عوض میشن و فکر میکنی خاطره ی بدت میتونست خاطره ی قشنگی باشه، اگه کمتر اشتباه کرده بودی.

آدم فکر میکنه زمان که بگذره، دردها کمرنگ تر میشن. شاید هنوز اونقدری زمان نگذشته، اما عزیزم اصلا اینطوری نیست. زمان که میگذره چیز ها خالی تر به نظر میان. همه ی اتاق ها صدای خنده ش رو یادت میارن اما توی ذهنت صداش گم میشه و عطرش از روی لباس ها می پره و اینطوری هستی که اوه. بعدش آدم ها می خندند و می دوند و بند کفششون رو می بندند انگار که چیزی نشده.

فکر میکنم چرا وقتی خودش تموم شده، لحظه ای کم نمیشه فکر کردن بهش. چرا آدم متوقف میشه توی ساعت دوارده- یک روزی که داشته چایی دم میکرده و مونس میاد و بهش خبر میده بابا رفته و پاشو خونه رو جارو کن چون الان بقیه میان. و میدونی من چیکار کردم؟ احتمالا خونه رو جارو کردم. لباس سیاهم رو پوشیدم و رفتم نشستم تا مهمون بیاد، و تا امروز ادامه دادم. میدونی؟ این چیزها اصلا به قیافه من نمیاد. این چیزها به نظرم برام مثل خواب بد میمونه و من باورم نمیشه اونجا بودم. باورم نمیشه تنها کسی که واقعا به نظرم منو دوست داشت و ممکن بود هر کاری برام بکنه، منو ترک کرده. فکر می‌کنم می‌خوام از دلتنگی بمیرم.

Type of misery

  • گری
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰
  • ۰۳:۱۷

مرحله‌ای از insomnia رو آنلاک کردم که تو وویس تکلیف‌های آرش، ریاضی‌هاشو گفتم علوم، فارسیش رو قرآن دیدم و قرآنشو کلا ندیدم. بعد اصلا حتی تکلیف‌ها مال آرشم نبودن. حالا سی نفر همینطور شده دومینو وار.

مامان میاد و یک مقدار زیادی گریه می‌کنه، بعد یهو یادش میاد شیرینی گردویی که من پخته بودم از گرسنگی نجاتش داده و تو اون شرایط خوشمزه بوده. بعد از اینکه چقدر ما کارِ خونه نمی‌دونیم ناامید میشه و می‌خنده. بعد کسی زنگ میزنه بهش و از حال بابا می‌پرسه یا میگه، باز گریه می‌کنه. خلاصه همه چیز شبیه نفرین به نظر میاد و همه ی دردها تازه شده.

حالا داخل بخش نمی‌رم، اینقدری شجاع نیستم که از پسش بر بیام. میشینم بند کفش یا لباسم رو باز و بسته می‌کنم تا یک نفر بیاد. حتی برای همین هم نفس کم میارم و احتمالا قبلا گفتم، واقعا نفسِ عمیق کشیدن بی فایده ست عزیزم.

شبا اینطور میگذره که می‌خوام درس بخونم، بعد به نظرم خیلی بی‌رحم میام و کاری نمی‌کنم،بعد تصمیم می‌گیرم فیلم ببینم یا برم با کسی حرف بزنم، همش حال آدمو بدتر می‌کنه. فکر می‌کنم روزهای بهتری میاد اما بعد به نظر نمیاد ارزشش رو داشته باشه.
می‌دونی باید فکر کنم شبیه وقتیه که می‌بینمش و بغلم می‌کنه و دستم رو می‌گیره، اون موقع دنیا برام شبیه آهنگ Not that simple عه. تلاشی برای تموم شدنش نمیکنم و الکی طولش میدم و خوشم میاد ازش اما وقتی تموم میشه و ازم جدا میشه تازه میفهمم چقدر قدر لحظه‌هام رو نمی‌دونم. بعد بهش فکر میکنم و قلبم گرم میشه. از این نظر که یک روزی فکر نمی‌کردم گرمم بشه هیچ‌وقت. حتی تصورشم سخت بود، اما گذشت در نهایت. کسی چه می‌دونه؟

the ones we're miserable without

  • گری
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰
  • ۱۰:۴۰

یه کسی نوشته بود براش خیلی ترسناکه اگه تلاش نکنه آدم بهتری بشه. شاید راه حل واقعا همینه که باید این وحشت رو بکویم سر در مغزم و شروع کنم به بهتر شدن، بیشتر خوندن، میدونی؟ چون طبیعتا از یه آدم تقریبا بیست و پنج ساله انتظار نداری اینقدر با کلمات بد باشه یا خودش رو اینقدر نشناسه یا این همه چیزی ندونه. یعنی دیگه کام آن 25 سالته. دیگه کی قراره به خودت بیای؟

ساناز میگفت فکر می‌کنه آدم باید شروع کنه، کشف کنه، اصلا وسطش رها کنه، زندگی اینجوریه دیگه. میدونی؟ تا نری جاهایی که تا حالا نرفتی که کاری نکردی خیلی. واقعا دلم میخواد یک لحظه آروم باشم و فکر کنم عیبی نداره که راه بریم و بیفتیم و اصلا لگد بخوریم. دلم میخواد یک لحظه این سیف زونم رو رها کنم اصلا و سقوط کنم و بعد کلی گریه کنم و قلب شکسته م رو تیکه تیکه جمع کنم و ببینم همه ی اینا چه جوری میتونه باشه. ممکنه اصلا از پسش برنیام، اما حداقل برای چیزی زنده بودم.

یه چیزی توی قلبم هست که انتخاب خودم نبوده و مهم نیست چی کارکنم، باز هم هست و کم نمیشه ذره ای. بعد در مواقعی که احساس بیچارگی میکنم به خاطرش میرسه به گلوم و راهش رو می بنده و با نفس عمیق کشیدن هم حل نمیشه. می ترسم چون نمی تونم از بینش ببرم و از اول هم انتخاب خودم نبوده هیچ وقت که این آدم ها رو دوست داشته باشم و باهاشون خانواده باشم. و الان خیلی کاری از دستم برنمیاد. هم به خاطرشون احساس بیچارگی میکنم و هم وقتی به نبودنشون فکر میکنم، همه چیز بدتره. همچین چیزیه.

 

 

Baby Steps

  • گری
  • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰
  • ۱۷:۵۰

چند روز آخر دی، اتفاق های خوبی نیفتاد و حالم بد بود و میخواستم بیام اینجا حرف بزنم، بعد پستم دوبار پاک شد و یادم نیست درباره ی چی بود دیگه. 

امروز زندگی بهتره، حالا نه اونقدری، ولی بهتره. میدونی من یه باوری در خودم به وجود آوردم که همه احمقند، برای اینکه از کسی انتظار خاصی نداشته باشم و برای اکشن های بیخود بقیه، به خودم آسیب نزنم. اما آیا جواب میده؟ نه خب. چون ممکن نیست همه ی آدمهایی که من رو ناراحت می کنند واقعا احمق باشند. و میدونی؟ انگار واقعا چیزهای زیادی کمند. البته که اینقدری ایده آل نیستم از هر لحاظی و توی زندگی کردن خوب نیستم. و این خیلی یه جوریه وقتی « همه می دونن دارن کجا میرن» و تو نمیدونی و توی این چیزای بدیهی زندگی با بقیه فرق داری. نمی دونم کجا میرم و از خیلی از چیزهای عادی هم خوشم نمیاد. و افراد زندگی من، به این چیزا عادت ندارن و اینجورین که یعنی چی خوشت نمیاد مثلا از هر چی، احتمالا یه چیز دیگه ای هست که تو نمیخوای دربارش حرف بزنیم. و میدونی، بیشتر داستان میشه برام.

و من اینطور نبودم که برام مهم باشه جایی برم یا کاری بکنم، اما دیگه الان احساس اتلاف وقت و عمرم رو دارم. احساس ترس دارم. میدونی؟ ترسناکه تا آخرش همینجوری که تا الان پیش رفت پیش بره. احساس نمی کنم گم شدم چون چیزهایی هست که میدونم میخوام، اما نمیدونم قلبم کجا تند تر میزنه یا کجا قشنگ تره. و سنم هم گذشته از این چیزها واقعا.

حالا که دارم درباره ی این عمرِ عجب می نویسم، بذار اینو بگم که دیشب برای اولین بار، احساس دوست داشتنی ای رو تجربه کردم. چیزی که راستش هیچ وقت فکرشو نمیکردم برام اتفاق بیفته. و این وقتی بود که فهیمه داشت میگفت یه زوج پیری رو دیده و احساس کرده هیچ وقت فرصتش رو پیدا نمیکنه که یکی رو اینقدر طولانی و اینقدر زیاد دوست داشته باشه. من واقعا قلبم شکست و میدونی؟ خیلی حسرت میخوردم، ولی وقتی بهش فکر کردم دیدم کسی رو میشناسم که آدم زیبایی به نظر میاد و نباید بذارم اینطوری بشه که هیچ وقت نتونم هیچ کسو اینقدری زیاد دوست داشته باشم. نباید بترسم از دوست داشتن، همچین چیزی.

دیگه خلاصه، امروز زندگی بهتر بود عزیزم. فردا رو نمیدونم. ولی امروز بهتر بود و بعدا هم که ناپدید میشه امروز، یادم می مونه یک روزی همه چیز بهتر بود و من توش کمتر ترسیدم.

Comptine D'un Autre

  • گری
  • پنجشنبه ۲ دی ۰۰
  • ۲۲:۱۳

شب قبل از یلدا، آلبوم Amelie رو پلی کردم و داشتیم با مامان کیک می پختیم و فکر کردم بعد از امشب اگه بمیرم، هیچ عیبی نداره. زندگی رو تا حدی که میشه قشنگش کرد، زندگی کردم. دوست داشتم و دوست داشته شدم و آلبالو پلو خوردم و دیگه چیز دیگه ای نمیخوام. فکر کردم این بازه ی سال، خیلی رویایی و زیباست. هر بار قلبم گرم میشه و از شدت زیباییش گریه م میگیره. احساس میکنم زندگی هر چقدر سخت و بیهوده گذشت، در نهایت ارزشش رو داره وقتی برسه این احساسات قشنگ. میشه مُرد و هیچ حسرتی هم نداشت.

 

آبان

  • گری
  • جمعه ۱۹ آذر ۰۰
  • ۲۰:۲۲

تریگر وارنینگ: لطفا این پست رو نخونید.
حجم زیادی از کارهام مونده ( من خدای غر زدن‌های بی‌انتهام. ) داشتم فکر می‌کردم چطور زندگیم رو حروم این بول شیت‌ها می‌کنم، کسی یه خاطره‌ای تعریف کرد از اوایل انقلاب که بهمن ریخته روی یه عده از روستایی‌ها، فلان سرهنگی که مسئول بوده اومده گفته شهادت همشونو ثبت کنین، نیرو نداریم بکشیمشون بیرون. در حالی‌که همشون زنده بودن هنوز. قلبم درد گرفت از این مملکت مسخره ای که زندگی توش اینقدر بی‌ارزشه. از اینکه این همه آدم حروم می‌شن هر روز و زندگی قشنگی که می‌تونستن تجربه کنن خاکستر میشه. انگار که هیچ‌وقت از اول نبودن هیچ‌جا. واقعا غم انگیزه.
می‌دونی توی سن من، دیگه مهم نیست چرا اینقدر داغونیم، مهم اینه صرفا که لحظه‌های باارزش زندگیمون صرف ترسیدن و ناراحت بودن میشه، قلبمون تیکه تیکه ست، روزها رو میگذرونیم چون چاره ی دیگه ای نداریم و راه برای درست کردن اوضاع خیلی دور به نظر میاد، خیلی دور و خارج از کنترل ما. واقعا ای کاش اینطور نبود.
من فرصت‌های زیادی توی زندگیم از دست دادم، به خاطر نود و نه درصد کسی که ساختم از خودم تا امروز، پشیمونم. درباره ی چیزهای بزرگ حرف نمیزنم، اینطور نیست. پشیمونم چرا حوصله ی بیشتری ندارم، چرا با اینکه دلم واقعا میخواد بقیه رو بغل کنم این کارو نمی‌کنم، می‌دونی؟ چیزای کوچیکی که هر بی‌عرضه ای می‌تونه هندلش کنه نه یک چیز بزرگ. البته انتظاری ندارم، نه اینکه دراماتیک باشم، صرفا می‌دونم من واقعا هیچی نیستم و نگرانیم هم معنایی نداره. امیدوارم این فرضم درست باشه که اگه بیشتر کتاب بخونم از حماقتم کم بشه. من چی میدونم اصلا. 

من شک ندارم نمیای، دوریت میشه عادتم.

  • گری
  • جمعه ۱۴ آبان ۰۰
  • ۲۲:۵۰

در راستای خواب های ندیده‌م ، چند شبی پشت سر هم خواب دیدم اون راهب توی Nun و Conjuring دم در اتاقمه، دزد ها بهم حمله می‌کنن و من جایی مونده‌م و تا همیشه تنها هستم، بعد هم که بیدار میشم فقط می‌خوام گریه کنم.  امیدوار بودم خواب دیدن قشنگ‌تر باشه اما خب مثل اینکه بخت من کلا خاکستر شده.

کتابها و کارهام روی هم تلنبار شدن و این روزا هیچ سازی خوش آهنگ نیست عزیزِ من. دلم میخواد آدم بهتری باشم، تلاشمو می‌کنم بیشتر بدونم، بیشتر حرف بزنم، بیشتر رابطه برقرار کنم با آدم‌ها، کمتر عصبانی بشم، کمتر دروغ بگم، بیشتر رها کنم و کمتر عذاب بکشم. اما سخته. می‌دونی؟ احتمالا شانس واقعا وجود نداره اما به هر حال، من همه ی اتفاق های بد رو برای خودم رقم میزنم و اصلا فایده نداره چیزی برام. داشتم تلاش میکردم مرخصی بگیرم که معلوم شد اگه همچین کاری کنم تعهدم بیشتر میشه (من به جایی تعهد دادم که ازش نفرت دارم و آخرین چیزی که می‌خوام اینه که بیشتر باهاشون کار کنم. و نمی‌دونم چرا از اول اومدم اینجا. واقعا نمی‌دونم)  یک مقدار زیادی پول می‌خوام که تعهدم رو بازخرید کنم و خب مسلما الان که نفس کشیدنم هم داره برام گرون تموم میشه، همچین پولی ندارم. هیچ ایده ای هم ندارم که چطور کنار بیام با این سالهای بدی که به سر خودم آوردم. صرفا امیدوارم ثانیه ها تندتر برن این هشت سالو، نمی‌دونم. خلاصه اینکه "در من چیزی کم بود و در این زندگانی چیزی کج بود. میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود؟ هر چه هست به موقع نیامدیم. گذشت و بهتر که می‌گذرد. "

 

مصون از واقعیات

  • گری
  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۸

عزیزم من یه بار دیگه فاتحه ی این مملکت، فرهنگ و ارزش‌هاش رو می‌خونم و بعدش میرم سراغ بقیه ی بول‌شیت‌هام.
به این نتیجه رسیدم حداقل یکی-دو سال آینده رو مرخصی بگیرم و برم و دور باشم. هم درس زیبایی که دوستش دارم رو بخونم، هم کمی بزرگ‌تر بشم. امیدوارم بعدش خشمم کمتر شه و مثل الان نباشه که از هر طرف نگاه کنم، ببینم اینجا جای زندگی نیست، امکان رفتن هم نیست، و بشینم "گریه کنم برای سال‌های بعدم."
هرچی که زمان میگذره، بیشتر از مرگ می‌ترسم. می‌ترسم بمیرم و تا ابد همه چیز ساکت و سیاه باشه. مثل وقتایی که خواب نمی‌بینم، می‌دونی؟ خواب ندیدن واقعا ترسناکه. هم ساکته هم سیاهه و هم اینکه من هنوز نمُرده م. پس چرا خواب نمی‌بینم و هیچ کاری نیست که ناخودآگاهم انجام بده، چرا هیچ دغدغه‌ای نداره و براش فرقی نداره که چی میشه؟ به هرحال که یک روز می‌میرم و تا ابد وضع همونه، preview هم میخوای نشون بدی خب یکی - دوبار نه همه ی عمرم، چه خبره واقعا؟
فکر می‌کنی علم بهتره یا راه هایی که ما توش تموم نمیشیم و کسی هستیم؟ زندگی واقعا چی بود؟ کی می‌دونه اصلا؟ چرا من کافئین به خودم می‌رسونم وقتی قراره بعدش اینقدر رد بدم؟