سه یک ممیزِ چهار

  • گری
  • جمعه ۴ فروردين ۰۲
  • ۰۴:۰۶

یک مقدار خالی‌ترم، می‌تونه به خاطر دوپامین توی مغزم باشه که یک چیز نصفه نیمه رو پاداش درنظر میگیره و من رو خر می‌کنه. به موازاتش غم واقعا شرحه شرحه‌م کرده. نمی‌دونم. گوه توی تکامل چون به قول کتابم اون‌جایی خراب کرده که انسان فقط بلده در حین عمل فاکدآپش خودش رو ببخشه و بعدش این بخشش از کار میفته. به هر حال، خراب کردنِ مکانیسم دفاعیت مرضه و من دنبال مرضم عزیزم. من اینطورم که " چنان بکُش که پس از مُردن، هزار بار بمیرم من"

یک مدت زیادی بود که شعر خوندن رو گذاشته بودم کنار و یادم نیست دقیقا چی شد، یک شعری از little fires everywhere رو خوندم و احساسات هنری، ادبیاتی، زیبایی شناسانه در من بیدار شدن و افتاده بودم دنبال پیدا کردن گالری دائمی هنر توی مشهد. فکر می‌کنم در مجموع توقع زیادی به نسبت جیبم از زندگی دارم.

امروز تو یه موقعیت اجتماعی بودیم و من شروع کردم به حرف زدن و خوب پیش نرفت. مونس بعدش بهم گفت که یک مقداری بهتر شدم و به نظرش صدام کمتر لرزیده و ولوم صدام هم بالاتر رفته.حالا واقعا رقت انگیزه که من الان تلاش کنم اضطرابم از آدم‌ها رو کم کنم و تازه نتیجه‌ی تلاشم گند زدن با شدت کم‌تری باشه اما خب، واقعیته و من باید سعی کنم این زندگی رو پیش ببرم دیگه.

به علاوه، یک مقدارِ کمی روی عاشق امید رو دیدم. می‌دونی؟ علی رغم این‌که برای برادرم خوش‌حالم، فکر می‌کنم این رابطه‌ی طولانی مدت برای آدم‌هایی که هم رو ‌می‌خوان در گذر زمان تبدیل شده به یک اینسکیوریتی و حسرت بزرگ در من و می‌خوام گریه کنم بازم. عزیزم واقعا گوه توی تکاملی که نتیجه‌ش هم‌چین چیزیه.

آه. چقدر امید، دریا دریا امید، ولی نه برای ما

  • گری
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
  • ۱۷:۵۹

عزیزم من داره بیست و شیش سالم می‌شه.

احتمالا دیگه باید انکار رو تموم کنم و مثل بقیه‌ی آدم‌ها بزرگ شم و تغییر کنم. بیست و پنج خیلی سیاه و سخت بود. من رو نکشت اما.

فکر می‌کنم دلم برات تنگ شده. یک‌بار یک‌جایی خوندم که کسی نوشته بود جلوی گریه‌های گاه و بی‌گاهش رو نمی‌گیره و من این‌طوری بودم که کام آن. فکر می‌کنم الان دیگه با اون میزان از اندوه آشنا شدم . امروز صبح بیدار شدم، به تو فکر کردم و گریه کردم و بعد از تختم یک تن واقعا سنگین و غم‌زده رو بیرون کشیدم و ادامه دادم. چند روز پیش یک فیلم دیدم که یک پدر از دست رفته بود و قبل از مرگش به همه‌ی جنبه‌های زندگی فرزندانش پرداخته بود و مدام محبت می‌کرد و در اوج ملاحظه‌ به همه از دست رفت. زندگی واقعی خیلی پوچه و شبیه این چیزها نیست. ما صرفا پدر و دختر معمولی‌ای بودیم که کم با هم حرف می‌زدیم. نمی‌دونم باید ازت متشکر باشم یا متنفر. به هر حال، عزیزم، ناعادلانه‌ست که زیر خاکی.
این روزها زندگی دخترت چیزی شبیه به خاکستری‌ترین لحظات بارونیه، تو اون‌جا نیستی و همه چیز رو داره آب می‌بره و بارقه‌ی امیدی وجود نداره. فکر می‌کنم اگه کبک بودم قطعا سرم رو زیر برف می‌کردم و سعی می‌کردم همون‌طور زندگی رو ادامه بدم. پرواز زیباست اما برای عقاب‌هاست مثلا؛ باید بدونی که من علی رغم باور تو، مال اون حرف‌ها نیستم و نباید اصلا از اولش فکر می‌کردم می‌شه مثل عقاب بود و از پسش برنیومدم عزیزم. دیگه وقت بزرگ شدنه و نمی‌شه. توی لحظه‌ای که قراره بمیرم صرفا می‌میرم و شانس واقعا برای توی فیلم‌هاست. اشتباه می‌کنم همون‌طور که همیشه اشتباه کرده بودم و فاجعه‌ی زندگیم با دوست داشتن بیشتر خودم و پذیرفتن اشتباهاتم درست نمی‌شه و دستم نه فقط به تو بلکه کلا به چیزی نمی‌رسه.

فکر می‌کنم این مهمه که بدونی زندگی چقدر پوچ و رندومه. عدالت و انتظارِ چیزی داشتن از کسی ساخته‌ی mankindعه و باور کردنشون اصلا کار سالمی نیست. پیش نمیاد که تو به گا بری اما بعدش همه چیز عوض شه، پیش نمیاد که تو کسی رو دوست داشته باشی و اون یک نفر، هم با تو توی یه صفحه باشه، هم متقابلا تو رو بخواد و هم رابطه‌ی سالمی داشته باشید. پیش نمیاد که تو بتونی اون‌قدری از جایی که ده ساله همون‌جا بودی دور بشی و  احتمالاتِ این چیزها صرفا چیزی نزدیک به صفره و مهمه که این فکت رو بدونی.

عزیزم، نمی‌فهمم چرا خواب‌های هانگیرگیمز طور وارد زندگی من شده و مغزم رو درک نمی‌کنم که چرا وقتی این‌قدر سختی می‌کشم تا بخوابم بعدش این چیزها رو به جای رویا بهم غالب می‌کنه. صرفا واقعا از همه چیز می‌ترسم و زنده موندن یک کاریه که انجامش می‌دم چون فکر می‌کنم شاید چیزهای کوچیک مبهم زیبا نجاتم بدند. فکر می‌کنم سایه‌ها زیبان. از ترکیب سایه‌ها و چیزهای تاریک خوشم میاد، کلا از هر چیزی که جزئیات رو کم کنه و تفاوت‌ها رو کاهش بده و آدم رو به سطحی از نفهمی برسونه، بلور یا تاریکی، مه زیاد یا عینک آفتابی. شاید حتی مستی. 

به هر حال، گفتم نباید انتظاری داشت اما کاش بیشتر این‌جا می‌بودی. حسرت من اینه حداقل. کاش زندگی بی‌فایده خلا به این بزرگی نمی‌داشت. کاش حداقل آدمی که دوستش داشتم زمانش رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. کاش این سال سیاه حداقل هم‌چین داغی برای آدم نمی‌ذاشت.

Basic issues

  • گری
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱
  • ۱۹:۳۰

می‌دونی، حالا که چیزها واضح‌تر هستند می‌گم، آبان نوشته بود که ناخودآگاهِ جمعی، باعث شده مردها اعتماد به نفسشون با میزان پولی که دارند تعریف بشه. نمی‌دونم مردانسان‌های دیگه چطور هستند اما من تمام زندگیم این‌طور بودم که چیزی کمه و نمی‌دونستم دقیقا چی، مسئله مادی بودن من نیست واقعا، مسئله حتی این نیست که من در خوشه‌ای از انسان‌های پول‌دار قرار گرفتم و فکر می‌کنم کم‌تر از اون‌ها دارم در حالی‌که enough هست. اصلا خوشه‌ای که من درش بودم خوشه‌ی داغون و مساعدی بوده هم‌واره. رفاه برای من معناش با پول یکی نیست یا اصلا معیاری ندارم که درش انسان رو با میزان پولی که داره تعریف کنم، اما الان که توی این شرایط هستم، یک آدم زیبا رو می‌بینم و این‌طورم که آه تو باید توی زندگی من باشی عزیزم، و واقعا دلم می‌خوادش اما کاری نمی‌کنم، در حالی‌که ذره‌ای شک ندارم که چه آدم فوق‌العاده‌ای شدم و چقدر rare هستم و می‌تونم این یک نفر رو واقعا خوش بخت کنم، اینا اصلا concern یا ناامنی واقعی من نیستند عزیزم. چیزی که جرئت حرف زدن رو از من می‌گیره پول نداشتنم‌عه. دلیل کارهای اشتباهی که کردم، نه‌هایی که گفتم یا بله‌هایی که نمی‌گم، دلیل ترسیدنم از هر آدم جدید یا اعتماد به نفسِ تیکه‌تیکه‌شده یا اختلالِ اضطراب، پول نداشتن‌عه. دلیل این‌که الان هر روز حالم از روز قبل بدتره، استیصال بی‌اندازه‌م از پول نداشتن و فقیرتر شدنم‌عه. ایران اینطور سم خالصی برای منه. احساسات خوبم درباره هر قسمت از خودم این‌طور دارن یکی بعد از دیگری به فنا می‌رن و من حتی اگر تلاش هم بکنم که یر به یر بشه پول نداشتنم با چیز خوب دیگه‌ای، صرفا شبیه دست و پا زدن می‌شه. پس مایکل اسکاتی شدم که برگه‌هاش رو امضا نمی‌کنه و توی اتاقش قایم شده و با قطارش بازی می‌کنه. خدای denial.

Little things matter

  • گری
  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۰۱:۳۹

بهمن زیبایی رو شروع کردم، خودم رو بیشتر دوست داشتم و به خودم بیشتر اعتماد می‌کردم، کارهام رو بعد از مدت‌ها پیش می‌بردم و اندک انگیزه‌ی درست کردنِ زندگی که در من بیدار شده بود رو تحویل می‌گرفتم تا این‌که یک اتفاق بد افتاد و من باز پرت شدم در دهان سگ سیاه.

می‌دونی؟ زخم‌های زیادی خورده‌ام از خوب حرف نزدنم و واقعا تروما شده برام. مردم می‌تونن با حرف زدن چیزها رو عوض کنند، درست کنند، نجات بدند. من اما هرگز نتونستم. راه حل من البته صرفا این بوده که copycat افراد خوب حرف بزن باشم، در نهایت اون‌قدری تاثیری نداشته. احساساتم در من باقی موندن و هرگز درست بیان نشدن که حل بکنن چیزی رو. تظاهر که جای خود دارد عزیزم. ندونستنِ چطور حرف زدن، بزرگسالی سختی رو برای من به ارمغان آورده اما به قول مامانم، می‌تونستم خیلی دیرتر شیش ساله باشم. هر امروزی بهتر از فرداست عزیزم.

تراپیست بسیار زیبام بهم می‌گفت که از خودم فیلم بگیرم و برای خودم سخنرانی کنم. سعی کنم خودم رو برای خودم تعریف کنم و بازگو کنم هرچیزی رو تا lead بشه به روزی که بتونم بگم در من دقیقا چه اتفاقاتی میفته و چه چیزهایی باعث اون اتفاقات میشه. به نظر نمیاد امروز و فردا بشه حلش کرد اما بیبی استپ‌ها در پنج سال مثلا نتیجه میدن و دیگه یک سی ساله‌ی حرف نزن نیستم.

پی نوشت: مسلما متوجه میشید که اصلا متوجه نمیشید من چی میگم. وقتی میگم خوب حرف نمی‌زنم دیگه می‌دونید از چی حرف می‌زنم.

 

ما که عادت نداشتیم دخترانمان را زنده به گور کنیم.

  • گری
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۹

با گلی حرف می‌زدم و در حالی‌که داشتم بهش می‌گفتم "قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز." بهم می‌گفت باید یک تابلوی کائنات برای خودم درست کنم و هدف بنویسم و مشخص کنم دقیقا چه مقدار پول یا چه نوع دوست پسری می‌خوام. لکن مغز من قبل از هارهار خندیدن به این ایده، این‌طور بود که wait a minute. و بعد در صدد عیب‌یابی پنج سال اخیر زندگیم براومد و متوجه شد که 5 ساله کاملا هردم‌بیل نشسته‌ام و به در نگاه می‌کنم. هدفی نداشته‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام. منظورم اینه اگه این پنج سال روزی نیم ساعت مثلا ورزش می‌کردم یا روزی یک خط کتاب می‌خوندم یا در راستای چیزی یک قدم پیش می‌رفتم، الان خیلی چیزها فرق می‌کرد. اما صرفا هیچ‌کار، مطلقا هیچ‌کار نکردم. هرگز وقت نذاشتم ببینم انیس عزیز چه چیزهایی می‌خواد، چی دوست داره، چه ویژگی‌هایی مطلوبش هست و دقیقا چطور می‌خواد زندگی کنه و سعی کنم چیزها رو پیش ببرم به اون سمت. قلبم شکست از میزان بی‌رحمی خودم با خودم و یک مقدار گریه هم کردم اما خب تابلوی کائنات؟ این باید نقطه عطفت می‌بود حتما؟

And living is wise, if you never ever think twice

  • گری
  • يكشنبه ۲۵ دی ۰۱
  • ۰۲:۴۳

من از این maybe you're meant to do this shit و هر چی ملولم. عزیزم بذار کلامی عاقلانه تراوش کنم و بگم you're so not meant to do any shit اما کردی به هر دلیلی و شده و گذشته. الان وقتش نیست در وصفش، شر بگی. چون خراب‌کاری‌های تو ارزش شر گفتن ندارن. فلسفه چیز عجیبیه. قشنگه اما عجیب هست. منظورم اینه من ترجیحم اینه که یه Homo sapien برده‌ی ژن‌هام باشم تا یک برده‌ی خالق در جستجوی معنا. اصلا خوش‌حالم که در انتهای 25 سالگیم اینجا ایستادم و  در نگاهم، مرکز این جهان نیستم و اشتباه کردن بقیه رو مثل خودم درک می‌کنم، بخشیدن رو درک می‌کنم همون‌طور که معذرت خواستن رو. حالا نباید ساده سازی کرد، مفاهیم سختند اما در نهایت همه چیز از اتم تشکیل شده. رها کن و فکر نکن خیلی اتفاق خاصی در این جهان هستی. 

هدف/ خواسته/ آرزوی عمیق

  • گری
  • شنبه ۱۷ دی ۰۱
  • ۰۲:۵۱

یک مسئله‌ای هست اونم اینه که افرادی که - نه خیلی- من رو می‌شناسند اینطور فکر می‌کنند که من به خودم سختی نمی‌دم و زندگی سخت نمی‌تونه باشه برام هرگز، می‌تونم بفهمم چرا البته. چون من رهاکننده‌ی خوبی به نظر میام. اینطورین که اوه بازم رها کردی؟ یکم به خودت سختی بده خب. یکمی تحمل کن. اینقدر ناسپاس و قدرناشناس نباش و حالا هرچی.

یک موقعی بود که جوان‌تر بودم و شرایطی بود که برام سخت بود و از ترس حرف و قضاوت همین افراد، خودم رو در موقعیتی نگه داشته بودم که طبیعتا سخت بود. یک شبی بود که درهم شکسته شدم و بعدش بلند شدم و اون دختر نوزده ساله الان قهرمان منه. چون به قدر کافی قوی و عاقل بود و خیلی روی کسی حساب نمی‌کرد.

الان شیش سال حرام شده و من مجددا توی همون نقطه هستم. البته لفظ درستی به کار نبردم چون واقعا آدم متفاوت و بهتری هستم. حتی کمی خوشحال هم هستم از سیر اتفاقاتی که من رو دوباره رسوند این‌جا. حقیقتش اندازه نوزده سالگیم قوی نیستم و کمی میترسم از رها بودن اما grow old بودنم روزهای زیبایی بوده در نهایت و از من آدم درست‌تری ساخته. یک مقدار سبک زندگی اگزیستانسیال بر من چیره شده :)) و تنهاییم بزرگ‌تره و بیشتر می‌تونم بپذیرم دنیا و عزیزانم در خدمت من نیستند و می‌رن و من می‌مونم و روزها می‌گذره با یا بدون هر کسی، خلاف میل من غالبا و بیشتر تلاش می‌کنم بنابراین خوبه عزیزم. می‌ارزه در نهایت.

می‌دونم یکی - دو ماه سختی داشتیم و چس‌ناله‌های فراوانی از این تریبون تقدیم شما شد، همراه بنده بودید و تحمل کردید، من بهترم امروز و به پاس گرامی‌داشت وقت‌ باارزش شما، دیگر فقط پست‌های فاخر تقدیم می‌کنم. تا درودی دیگر، بدرود.

نمایشی

  • گری
  • دوشنبه ۱۲ دی ۰۱
  • ۱۵:۰۸

یک پست نوشتم که از بین رفت. و دقیقا یادم نیست اما از اینکه دو سه روز بد رو پشت سر گذاشتم و از پسش براومدم خیلی خوشحال نبودم. فکر می‌کنم درباره‌ی این نوشتم که رنج ارزشی نداره، از بدبختی‌ها چیزی نسازیم و فکر نکنیم تحفه‌ی خاصی هستیم. حالا احتمالا با کلمات بهتر و حوصله‌ی بیشتری البته.

اینقدری تهوع و نفرت در خودم دارم که حس می‌کنم دختر آندر ایجم با دوست‌پسرِ زنم طوری که من ببینم خوابیده و به یک مُرده‌ی زیبا توی چشم‌هام تجاوز کردن و استیصال در من به اوج خودش رسیده. صرفا دارم می‌گم حس می‌کنم واقعا بدترین و متعفن‌ترین چیزها برام اتفاق افتاده. دلم می‌خواد روی همه چیز بالا بیارم و بعد دستم به یک چیزی برسه. در لحظه همه‌ی وجودم توی هم پیچ خورده و جمع شده و فکر می‌کنم تا فروپاشی کامل راهی نیست. صرفا شاید چیزی که دارم زورم رو می‌زنم نگهش دارم باید رها بشه بره. ارزشش رو نداره.

Purple light, like a beam

  • گری
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۰۱:۵۱

امروز کمی در پوچی زیستم و بعد در غم فرو رفتم (سوپرایز) و فکر کردم بابام رو می‌خوام. حالا احتمالا نمی دونید اما تا جایی که با من حرف می‌زد -که واقعا کم اتفاق می‌افتاد- ، همیشه در ذهنش بهترین موجود زنده بودم و لیاقتم از همه‌ی چیزها و همه‌ی افراد بالاتر بود و کاش الان بود و ضمن کنجکاوی‌های بیهودش از زندگیم، این رو بهم دوباره می‌گفت. اون وقت به نظرم خیلی از چیزها برام فرق می‌کرد.

در ادامه از زندگی housewife طور خودم لذت بردم،حتی سراغ پیج هدی بیوتی رفتم و با مونس به این نتیجه رسیدیم که ابروهای شلخته‌ی جفتمون مد شده و شاید باید صبر کنیم تا زیبایی واقعی ما هویدای تمام افراد بشه. جبر و اختیار در زندگی هم از نکات پررنگ امروز بود. به زبان ساده، مغز شما با یک ژنتیک و یک امکانات از پیش تعیین شده شروع می‌کنه به تصمیم گرفتن درباره‌ی مزخرفات روزمره، و شما قبل از این‌که خودت حتی بدونی چه تصمیمی داری مغزت انتخابش رو کرده. حالا گره کجاست؟ چند هزارم ثانیه قبل از اینکه اون تصمیم رو به کار بگیری یا اعلامش کنی، قدرت وتو داری عزیزم. میتونی بخوای یا نخوای. چی از این بهتر؟

بعدش کمی کتاب خوندم و سعی کردم با رعایت توصیه های آذرخش عزیز، با روزانه نویسی و effort گذاشتن در هر چیز حتی اون چیز، امروز رو زنده به پایان برسونم چون برای من ریدن. در پایان کاش فردا نشه. کاش بمیرم.

Life's for the living

  • گری
  • دوشنبه ۵ دی ۰۱
  • ۲۳:۵۱

کم کم همه چیز دارن از دست من می‌رن و خیلی حالم بد بود و نشستم تمام سناریوهای بدترین حالت هرچیز رو کنار هم چیدم و فکر کردم که از پسش برمیام، بعد دوباره گریه کردم و خیلی ترسیدم و به نظرم مال اون حرف‌ها نبودم.
حالا می‌دونی، امید در من مُرده و از چیزها خوشم نمیاد اما مطمئنم که چشم‌هام بسته‌ست. احتمالا زیبایی همین‌جاست و حتی زیبایی در غم هم هست و من فقط باید یک کاری کنم تا چشمم بتونه ببینه و بعد میشه راه رفت. منظورم اینه که یک بار اینجا هستی و واقعا می‌خوای چیزی نبینی؟ چطور می‌تونی در همه چیز این همه بد باشی؟
یک لحظه‌ای بود که توی رودخونه بودیم و یادمه بازی می‌کردیم. برای من همیشه قشنگ بود اما الان یادش که میفتم دلم میخواد گلوم رو پاره کنم و بعدش محتویات مغزم رو بکشم بیرون و خودم رو بسوزونم. (حالا اون داخل بابا هست و اینجا بابا نیست و احتمالا اینم نقش مهمی در لجن بودن اون خاطره‌ داره) فکر نمی‌کنم هرگز خاطرات زیبا اون‌قدری زندگی زیبایی برات به ارمغان بیارن. چون می‌دونی؟ اون لحظه از دست رفته و الان هم که همه چیز واقعا از هم پاشیده شده. هیچ چیز مثبتی درش نیست.