آبان

  • گری
  • جمعه ۱۹ آذر ۰۰
  • ۲۰:۲۲

تریگر وارنینگ: لطفا این پست رو نخونید.
حجم زیادی از کارهام مونده ( من خدای غر زدن‌های بی‌انتهام. ) داشتم فکر می‌کردم چطور زندگیم رو حروم این بول شیت‌ها می‌کنم، کسی یه خاطره‌ای تعریف کرد از اوایل انقلاب که بهمن ریخته روی یه عده از روستایی‌ها، فلان سرهنگی که مسئول بوده اومده گفته شهادت همشونو ثبت کنین، نیرو نداریم بکشیمشون بیرون. در حالی‌که همشون زنده بودن هنوز. قلبم درد گرفت از این مملکت مسخره ای که زندگی توش اینقدر بی‌ارزشه. از اینکه این همه آدم حروم می‌شن هر روز و زندگی قشنگی که می‌تونستن تجربه کنن خاکستر میشه. انگار که هیچ‌وقت از اول نبودن هیچ‌جا. واقعا غم انگیزه.
می‌دونی توی سن من، دیگه مهم نیست چرا اینقدر داغونیم، مهم اینه صرفا که لحظه‌های باارزش زندگیمون صرف ترسیدن و ناراحت بودن میشه، قلبمون تیکه تیکه ست، روزها رو میگذرونیم چون چاره ی دیگه ای نداریم و راه برای درست کردن اوضاع خیلی دور به نظر میاد، خیلی دور و خارج از کنترل ما. واقعا ای کاش اینطور نبود.
من فرصت‌های زیادی توی زندگیم از دست دادم، به خاطر نود و نه درصد کسی که ساختم از خودم تا امروز، پشیمونم. درباره ی چیزهای بزرگ حرف نمیزنم، اینطور نیست. پشیمونم چرا حوصله ی بیشتری ندارم، چرا با اینکه دلم واقعا میخواد بقیه رو بغل کنم این کارو نمی‌کنم، می‌دونی؟ چیزای کوچیکی که هر بی‌عرضه ای می‌تونه هندلش کنه نه یک چیز بزرگ. البته انتظاری ندارم، نه اینکه دراماتیک باشم، صرفا می‌دونم من واقعا هیچی نیستم و نگرانیم هم معنایی نداره. امیدوارم این فرضم درست باشه که اگه بیشتر کتاب بخونم از حماقتم کم بشه. من چی میدونم اصلا. 

من شک ندارم نمیای، دوریت میشه عادتم.

  • گری
  • جمعه ۱۴ آبان ۰۰
  • ۲۲:۵۰

در راستای خواب های ندیده‌م ، چند شبی پشت سر هم خواب دیدم اون راهب توی Nun و Conjuring دم در اتاقمه، دزد ها بهم حمله می‌کنن و من جایی مونده‌م و تا همیشه تنها هستم، بعد هم که بیدار میشم فقط می‌خوام گریه کنم.  امیدوار بودم خواب دیدن قشنگ‌تر باشه اما خب مثل اینکه بخت من کلا خاکستر شده.

کتابها و کارهام روی هم تلنبار شدن و این روزا هیچ سازی خوش آهنگ نیست عزیزِ من. دلم میخواد آدم بهتری باشم، تلاشمو می‌کنم بیشتر بدونم، بیشتر حرف بزنم، بیشتر رابطه برقرار کنم با آدم‌ها، کمتر عصبانی بشم، کمتر دروغ بگم، بیشتر رها کنم و کمتر عذاب بکشم. اما سخته. می‌دونی؟ احتمالا شانس واقعا وجود نداره اما به هر حال، من همه ی اتفاق های بد رو برای خودم رقم میزنم و اصلا فایده نداره چیزی برام. داشتم تلاش میکردم مرخصی بگیرم که معلوم شد اگه همچین کاری کنم تعهدم بیشتر میشه (من به جایی تعهد دادم که ازش نفرت دارم و آخرین چیزی که می‌خوام اینه که بیشتر باهاشون کار کنم. و نمی‌دونم چرا از اول اومدم اینجا. واقعا نمی‌دونم)  یک مقدار زیادی پول می‌خوام که تعهدم رو بازخرید کنم و خب مسلما الان که نفس کشیدنم هم داره برام گرون تموم میشه، همچین پولی ندارم. هیچ ایده ای هم ندارم که چطور کنار بیام با این سالهای بدی که به سر خودم آوردم. صرفا امیدوارم ثانیه ها تندتر برن این هشت سالو، نمی‌دونم. خلاصه اینکه "در من چیزی کم بود و در این زندگانی چیزی کج بود. میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود؟ هر چه هست به موقع نیامدیم. گذشت و بهتر که می‌گذرد. "

 

مصون از واقعیات

  • گری
  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۸

عزیزم من یه بار دیگه فاتحه ی این مملکت، فرهنگ و ارزش‌هاش رو می‌خونم و بعدش میرم سراغ بقیه ی بول‌شیت‌هام.
به این نتیجه رسیدم حداقل یکی-دو سال آینده رو مرخصی بگیرم و برم و دور باشم. هم درس زیبایی که دوستش دارم رو بخونم، هم کمی بزرگ‌تر بشم. امیدوارم بعدش خشمم کمتر شه و مثل الان نباشه که از هر طرف نگاه کنم، ببینم اینجا جای زندگی نیست، امکان رفتن هم نیست، و بشینم "گریه کنم برای سال‌های بعدم."
هرچی که زمان میگذره، بیشتر از مرگ می‌ترسم. می‌ترسم بمیرم و تا ابد همه چیز ساکت و سیاه باشه. مثل وقتایی که خواب نمی‌بینم، می‌دونی؟ خواب ندیدن واقعا ترسناکه. هم ساکته هم سیاهه و هم اینکه من هنوز نمُرده م. پس چرا خواب نمی‌بینم و هیچ کاری نیست که ناخودآگاهم انجام بده، چرا هیچ دغدغه‌ای نداره و براش فرقی نداره که چی میشه؟ به هرحال که یک روز می‌میرم و تا ابد وضع همونه، preview هم میخوای نشون بدی خب یکی - دوبار نه همه ی عمرم، چه خبره واقعا؟
فکر می‌کنی علم بهتره یا راه هایی که ما توش تموم نمیشیم و کسی هستیم؟ زندگی واقعا چی بود؟ کی می‌دونه اصلا؟ چرا من کافئین به خودم می‌رسونم وقتی قراره بعدش اینقدر رد بدم؟

صد سال تنهایی

  • گری
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۳۳

وقتای زیادی هست که مطمئن نیستم من واقعا احمق و نادونم یا زیادی مغرورم و با اینکه معمولی هستم صرفا، خودم هم به استانداردهایی که دارم نمی‌رسم؟ به نظرم این مشکل جدی منه و دلیلیه که از آدم های جدید خوشم نمیاد، چون یه آدم هیجان انگیز چیزی نیست که آدم معمولاً بتونه ببینتش، و بقیه خیلی احمق به نظر میان وقتی یه مکالمه ی بیهوده درباره شغلم، سایز یا نود در نهایت اتفاق میفته بدون اینکه بتونم درباره احساساتم حرف بزنم یا کلا چیزی احساس کنم.
می‌دونی زندگی نباید اینقدر پیچیده باشه، توی دنیایی که بوی خاک اینقدر ساده و این همه زیباست مثلا، نباید صحبت کردن با بقیه اینقدر عذاب آور و آزار دهنده باشه، نباید این همه احساسات توی قلبم باشه و یه مکالمه قشنگ اینقدر سخت به نظر بیاد. البته کسی به ما قول نداده که زندگی قرار نیست پیچیده باشه، یا چیزی قراره قشنگ باشه، صرفا میگم نباید اینجوری باشه که بخوام تمام راه های ارتباطی بقیه با خودم رو خاکستر کنم بریزم توی رود نیل.

 

How to think about you without it rippin' my heart out

  • گری
  • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰
  • ۱۶:۴۳

خیلی تلاش کردم تا بفهمم چطور میشه که قلبم پاره پاره نشه، گریه م نگیره و سعی کنم فقط خوشحال باشم که احساسات زیبایی رو تجربه کردم و همین کافی باشه برام. خیلی تلاش کردم که درست زندگی کنم، در نتیجه ش واقعا غمگینم. سعی کردم روزهام حتما پروداکتیو باشه (من!) ، هر روز حتما یوگام رو کامل انجام بدم، کتاب بخونم، سمت اخبار نرم، مستقل تر باشم و غذاهای سالم بخورم اما در نهایت بازم غمگینم. و حالم بدتر شده. و نمیدونم، اینقدر روانم بهم ریخته شاید که این دست و پا زدن هام برای زندگی کردن هم منو غمگین میکنه. خندیدن هم، واقعا غم انگیزه. در نهایت شاید این نسخه هایی که برای زندگی بهتر آدما نوشته شده، به کار من نمیاد. شاید برای زندگی من، mourning کردن هنوز ادامه داره و باید فقط بیشتر صبر کنم. شاید هم نوش داروها بعد از مرگ سهراب بهم رسیده اصلا. میدونی؟

Guilty feet have got no rhythm

  • گری
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰
  • ۲۲:۱۱

خب من واقعا نمی دونم چطور خودمو آروم کنم. یعنی یک چیزی یک لحظه برام موثره و لحظه ی بعد نه، و فکر های من واقعا وحشی ان، اینجوری نیست که من بگم خیلی خب بسه دیگه و واقعا بشینن سر جاشون. دیشب من برای یک مسئله ای سعی کردم از خودم دفاع کنم. یعنی این طور بود که یه احمقی، اومد و یک مزخرفی به من گفت. من اول آروم بودم، بعد یهو گفتم این اصن خر کی باشه، بعد بیشتر شد عصبانیتم و دیگه نتونستم چیزی نگم. اما من که گاو نیستم خب، در نتیجه کلماتم رو با ملاحظه انتخاب کردم اما عزیزم، هیچ وقت جواب یک احمق رو  باملاحظه نده. چون در ادامه ش بیشتر فاتحه اعصاب و روانت رو می خونن. حالا هی بیا برای خودت توضیح بده دو روز زنده ایم و این مسئله اصلا چیزی نیست، از این به بعد تو هم شدی یه احمق مثل اون، در نتیجه هیچ وقت جواب این احمق های متوقع رو نده. هیچ وقت توی هر شرایطی، کلا رهاش کن تا نفس بکشی.

امروز متوجه شدم وارد تابستون شدیم و من اینقدر غرق شده بودم در همه ی چیزهای بیهوده ی زندگی که نفهمیدم بهارِ عزیزم تموم شده. البته who am I kidding، من به هر حال به این چیزها اهمیت نمی دم اما ای کاش مهم بود برام. چون جزئیات مهم و قشنگند عزیز من، و شاید تنها چیزهای باارزشی هستن که واقعا وجود دارن. به خصوص وقتی که مثل الان، کنترل خودمون و افکارمون رو نداریم. آدم درستی نیستیم و منظره ی کلی زندگی زشت و مسخره ست، صرفا همین چیزهای کوچیک می مونن که قلبتو نجات بدن.

در نهایت، من نمی دونم باید با این خشم زیاد درونیم چیکار کنم، توان ابراز کردنش رو هم ندارم چون بی فایده ست وقتی از پسش بر نمیام و مطمئن نیستم که احمق واقعی هم خودم نباشم. پس می مونه و می مونه تا بزرگتر از همه چیز میشه. اینقدر بزرگ که دیگه باید برم یه دونه جدید و خالی خودم رو بخرم، تا بعدش شاید بتونم ببینم چی کجا بود توی کل زندگیم.

?When tomorrow comes How different is it going to be

  • گری
  • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰
  • ۲۲:۴۷

این روزهام آروم و خوبه. با وجود اینکه اتفاقات زیادی توش افتاده و کافی نیستم و درست رفتار نمی‌ کنم اما خب من همینم دیگه. اون لحظه ناکافی بودم و اون لحظه گذشت و آینده ای پیش رومه که من تلاشمو می‌ کنم بهتر باشه.
و میدونی، تازگی فکر می‌ کنم یک نفر نمیتونه دلیل همه ی سیاهی ها باشه. بقیه آدم ها هم اندازه ی من، مسئول رفتار خودشون توی رابطه هستن. اگه مهمه من درست رفتار کنم، اینم مهمه وقتی اشتباه می‌ کنم بقیه چطور هندلش کنن. شاید اینطور blame کردن بقیه درست نباشه اونقدری، اما به هر حال من یک نقطه ی امن پیدا کردم که توش مقصر همه چیز نیستم و همه مثل من ناکافی و غلط رفتار می کنند و منطقی به نظر میاد از اون جایی که خب هیچ کسی خدا نیست.

میدونی من کلا خیلی توی چیزها غرق می شم. منظورم اینه مثلا با فیلم ها خیلی گریه می کنم، بعدش خیلی فکر می کنم چرا زندگی هیچ معنایی نداره و چرا لحظات خوب تموم میشن. در نتیجه ش معمولا خیلی غصه میخورم اما دیروز، خیلی عجیب بود. به این چیزها فکر کردم و یهو آروم شدم. میدونی؟ صرفا همین که خب، زندگی معنایی نداره عزیزم و همه چیز تموم میشه یه روزی. حالا لحظه ی خوب یا بد، تلاش کردن، آرزو داشتن یا دست هاش، همه شون تموم میشه و عیبی نداره. واقعا عیبی نداره و فقط داریم زندگی می کنیم عزیزم.

Spit it out

  • گری
  • سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰
  • ۰۰:۵۳

خب، می دونی امروز ناراحت بودم از اینکه به زحماتی که کشیدم و مطمئنم بقیه هیچ کدوم نکشیده بودن، اهمیتی داده نشد. و مدام احساس صدمه دیدن دارم. سعی می کنم که با توجه به شناختم از این آدم ها و دو روزی که زنده ام، برام بیگ دیل نباشه کلماتی که استفاده می کنند اما بعضی وقتها خیلی سخته. و نمی دونم، قلبم می شکنه واقعا.

اما بعدش اگه فکر می کنی که اونها رو سرزنش می کنم، سخت در اشتباهی. چون وقتی بهش خوب فکر کنی، من در واقع مجبور نیستم اونجا باشم. میتونم هر لحظه برم و نمی رم و میزارم اینطور باهام برخورد بشه و بیشتر از صدمه دیدن، از این مسئله که اجازه دادم این اتفاق ها بیفته قلبم می شکنه و بعد دنباله ش، تمام اشتباهاتی که میتونستم فکر کنم و درست انجامشون بدم و نکردم و ندادم، توی ذهنم یکی یکی سوار میشن و بعدش، همه چیز خیلی احمقانه به نظر میرسه. میدونی؟ طوری که انگار کلا من یک شوخی ساده ی بی نمک بودم. و احمقانه.

امیدوارم بدونی که من دارم سعیمو می کنم. میدونی اون روز که مقاوم تر حرکات یوگا رو انجام دادم، بعدش احساس میکردم هر روز میتونم بیشتر از دیروزم pose رو نگه دارم و خب، میشه فردا بیشترش هم کرد. و امروز هم تموم نشده البته. *

* نمیدونم چرا میخوام بعد از نقطه"و" بزارم، بعدش یاد وقتی میفتم که توی یه مسابقه ی نویسندگی شرکت کردم و بهم گفتن این اشتباهه که بعد نقطه، "و" بزاری. گور بابای همتون.

 

?if one thing had been different, would everything be different

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰
  • ۲۱:۲۷

من واقعا فکر میکنم اگه باهوش تر بودم و خودم رو بهتر و زودتر می فهمیدم، اینهمه غصه نبود که یهو بیاد بریزه توی دلِ آدم، اونم وقتی که الان همه چیز خوبه. می دونی؟ من فکر میکنم این خیلی بده که هر چی جلوتر میری بیشتر میدونی و گذشته هی مسخره تر به نظر میاد. واقعا ترسناکه.

it's not that deep

  • گری
  • شنبه ۱۴ فروردين ۰۰
  • ۲۲:۴۸

برای اولین بار بذار برات از امید بگم. نه به اون معنای عاجزانه ی بدش که امید داشته باشم ای کاش زندگیِ من اینجا به پایان نرسه و یک روزی برسه که کار خوبی کرده باشم؛ به اون معنای قشنگش فکر کنم. مطمئن نیستم اما احساس خوبی دارم چون کمی پیشرفت کردم و شجاع تر شدم و خب، اگه این یه ذره تغییر در من اتفاق افتاده، پس شاید می تونم انجامش بدم در آینده و فکر میکنم امید همین باشه. حالا ممکنه وقتی توی موقعیتِ بزرگترش قرار بگیرم، خودم رو کاملا ناامید کنم. اما فعلا بهش فکر نمی کنم.

راستش دیگه به خیلی چیزها فکر نمی کنم و زندگی رو می برم جلو. به احساس نفرت و خشمم از آدم ها مثلا. خیلی cheezy به نظر میاد ولی هر زمان به ذهنم بیان، فکر میکنم من در بهترین حالتش، ده سال دیگه زنده م و فقط هم همین یک بار زنده م. بیا به جاش، به روزهای زببای بارونی فکر کنیم و از قدم زدن توی هوای ابری لذت ببریم. البته حدقل توی مشهد اصلا پیش نمیاد که تنها بری پیاده روی و احساس خوبی داشته باشی، چون پسرها اینجا - حدودا همه شون - بیشعور و عوضی هستن، اما اون روز داشتم قدم میزدم توی پیاده رو، هوا ابری بود و شهر خیلی خلوت و قشنگ بود و اون لحظاتم حسِ زندگی کردن داشت. شاید خیلی قابل درک نباشه اما من به خاطرش به خودم افتخار میکنم. به خاطر پیشرفت کمم رو به وضعیت شیردل بودنم هم همینطور. و من خیلی به خودم میگم که حتی یک لحظه رو از این به بعد، نباید گذاشت برای حسرت ها و آدم هایی که اذیتت می کنن. چون میدونی، همین یک بار فقط زنده ایم، و مگه چقدر زنده ایم؟