- گری
- شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
- ۱۳:۰۷
این اواخر زندگی شلخته و شلوغی داشتم، پس عجیبه برام این حجم از پوچیای که حس کردم. نمیدونم شاید چون فکر میکردم بیکاری عامل همهی سرزنشهامه و اگه کاری کنم احتمالا کمتر وقت دارم خودم رو به صلابه بکشم. اما خب اشتباه میکردم و کاری کردن - چه بیهوده چه باهودهش- بیشتر مغزم رو در معرض ترس و بیمعنایی قرار میده انگار و فکر میکنم مسئله کمی جدیه.
داشتم fleabag میدیدم و یک جایی هست که میره پیش تراپیست تا ازش بپرسه باید چیکار کنه و تراپیستش میگه تو خودت همین الان میدونی باید چیکار کنی و آلردی تصمیمت رو گرفتی. فکر کردم چیزهایی هستند که میگم باید دربارش مشورت کنم اما خب deep down، تصمیمم رو برای همه چیز گرفتم و مطمئنم چیزها چطور برام ادامه پیدا میکنند و چطور به پایان میرسند. فکر کردم همین الان میدونم قرار نیست زندگی خوبی داشته باشم و دقیقا میدونم چه بلایی سر خودم میارم یا روابطم با هر کسی چه مدتی قراره ادامه پیدا کنه و خب غمانگیزه که مطمئنم تا سالهای زیادی قرار نیست چیزی تغییر کنه. حالا احتمالا آدم نباید برای روزهای نیامده گریه کنه و بترسه، صرفا فکر میکنم درک میکنید وقتی از این میزان وافی غم و ترسیدن صحبت میکنم. فکر میکنم بالغ بودن اینطور باشه که پذیرش بیشتری داشته باشی و قبول کنی زندگی تو همینقدر کم و یکجامونده ادامه پیدا میکنه و بعد تموم میشه. یعنی احتمالا میتونه خوب و فوقالعاده هم باشه ولی آدمی که یکجا مونده، قرار نیست یهو جایی هم بره. میدونی حتی داشتیم درباره غذای خوشمزهای که خورده با هم حرف میزدیم و بهم گفت جات خالی، خیلی ساراطور و غمگینانه فکر کردم "جام خالی؟من که هیچوقت اصلا اونجا نبودم." من که هیچوقت هم اونجا نخواهم بود، جایی برای من نبوده یا نیست یا نخواهد بود که خالی باشه آخه. من تا این حد پرتم از هر احساس خوبی. میدونی؟
علی ای حال، امروز هم به تکامل و پیچیدگیهای مغز انسان فحش میفرستیم. روز خوش.