لوزر ساکت پوچ‌گرای گوشه‌ی بار

  • گری
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲
  • ۱۳:۵۵

فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم، چون هر زمان می‌خوام از واقعیت فرار کنم هم توی تخیلم دیگه نقطه‌ی امن دل‌خواهی پیدا نمی‌کنم و برمی‌گردم. عزیزم میزان درد واقعا زیاده اما با این وجود بالغ بودن زیباترین چیز در این جهانه. این‌که چیزها رو پذیرفتم، راستش همیشه خودم رو به طور رقت‌انگیزی بغل کرده‌ام چون در غم غوطه ورم و سعی می‌کنم تصمیم‌های درست و بزرگی که سال‌ها قطعی نبود بگیرم تا زندگیم رو ادامه بدم و عمرم تموم بشه و برم. مچاله هستم ولی برای اولین بار در مدت زیادی از خودم خوشم میاد. فکر کردم اگه صبورتر باشم و زمان و پیر شدن در خدمتم باشه، غم‌هام زود به زود بهم برنمی‌گردند و وقتی برگشتند، شاید اینقدری یاغی نباشند. صرفا می‌ترسم از پسش برنیام و مال این حرف‌ها نباشم. خب من هرگز هم شبیه بقیه نبودم اون‌قدری، و زندگی بیشتری هم نکردم قبلا، طبیعیه ایده‌ای نداشته باشم عزیزم، یا این‌که شاید نه.

 

رد فلگ بعدی: توصیف اوضاع واقعا داغون در دو خط

  • گری
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲
  • ۱۸:۲۶
فکر می‌کنم تصمیمات و اخلاقم این اواخر رو مجموعه‌ی بی سروتهی از رد فلگ‌ها تشکیل دادند، حتی سخت هم نمی‌گیرم، دلم می‌خواد صرفا با توجه به ناتوانی و نادانیم  چیزها رو طوری ادامه ندم که هم خودم در رنج باشم هم کس دیگه‌ای. ولی درنمیاد و باعث میشه یکم احساس زندگی کردن برام سنگین باشه انگار که هیچی نیستم به هر توانی برسم، هم‌چین حالتیه.

With all the love I have for him. I don’t know where to put it now

  • گری
  • شنبه ۲۸ مرداد ۰۲
  • ۲۳:۵۰
هوم، فکر کردم امروز کارهامو کردم، خودم رو بی‌ارزش نکردم و اوه حتی پیاده‌روی هم رفتم پس احتمالا حال خوبی خواهم داشت اما نه، یک لحظه فکر کردم دلم برات تنگ شده و یادم افتاد شب‌هایی که مریض بودم دستم رو می‌گرفتی و زوری باید دکتر می‌رفتیم. می‌دونی احتمالا خوشت نمیاد ولی الان حتی تا داروخونه هم نرفتم و حالا آدم واقعا نباید این‌قدر مراقب خودش نباشه اما خب، کار غلطیه که در نظر گرفتم چون اتفاق‌های خوب افتاد و من عزیزم، ذره‌ای احساس خوش‌حالی نداشتم و واقعا نمی‌تونم نبودنت رو فراموش کنم یا بپذیرمش. و به هر حال این غم بزرگ‌ترین بخش زندگی منه.
روز قبل داشتیم درباره بزرگ‌ترین ترس‌هامون حرف می‌زدیم و من الان که داغ رفتنِ تو دوباره همه چیز رو خاکستر کرد فکر کردم که بزرگ‌ترین ترسم تموم شدن زندگیم نیست بلکه تموم شدن زندگی اونی هست که دوستش دارم. و احتمالا خوب نیست. چون تنهایی و تنها می‌میری و از این حرفا، اما خب از دست دادنت برای من واقعا شبیه کندن یک تیکه‌ی واقعا مهم از جونم بود که هی بزرگتر می‌شه.و می‌دونم که باید غم رو پراسس کرد و زمان می‌بره اما مطمئن نیستم که به این زودی‌ها برسه اون زمان. البته در طول نوشتنش تماما گریه کردم و مونس سعی کرد به روم نیاره چیزی :)) واقعا هم‌اتاقی نمونه.
 

قوی، ممتد و یگانه

  • گری
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲
  • ۱۹:۵۴

آیا می‌ارزه عزیزانم؟ چون به هر حال آدم تاثیر زیادی از محیط می‌گیره و از اون چیزی که فکرش رو می‌کنیم اجتماعی‌تره و این‌که یه پسر بچه فکر کرد خوشگلم روی اعتماد به نفسم تاثیر زیادی گذاشته، یا شده یک هفته شب تا صبح رو نتونم بخوابم و به چیزهایی فکر کنم که آدم‌های رندومی که احتمالا سرشون به تنشون نمی‌ارزه بهم نسبت دادند یا حرف‌های مفتی که از دهان رندوم‌ترین آدم ممکن خارج میشه. با این‌که من در مجموع آدمی هستم که بی‌اهمیت به جریانات پیش می‌ره تعجب آوره actively باید تلاش کنم یادآور شم به خودم که رها کنم. بنابراین مطمئن نیستم زندگیم ارزش این حجم از تحقیر؟ رو داشته باشه واقعا، شاید هم صرفا هنوز بالغ نشدم و آدم درستی نیستم که این هم بر رنج من اضافه می‌کنه.

فکر کردم شاید آشپزی کردن کمک بکنه، دیدم بله تا حدی ناجی من هست، اما شاید این بتی که از به درد نخور بودن و پوچ بودن زندگیم ساختم خیلی بزرگ‌تر از همه چیز باشه. یعنی احتمالا اشتباهات بزرگم باعث شد کمی غرق بشم و بعد که زمان می‌گذره، به نظرم میاد دست و پا زدن کار درستی نیست چون دیر شده. و نگاه می‌کنم به تعلقاتم در این جهان، فکر می‌کنم در حال حاضر هیچ چیز یا هیچ‌کس برام این‌قدر نمی‌ارزه. احساسات چیز جدایی هست البته، ولی فرصت دادن هم بی‌معنی به نظرم میاد.

Like you were never enough,You're never enough

  • گری
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
  • ۱۳:۰۷

این اواخر زندگی شلخته و شلوغی داشتم، پس عجیبه برام این حجم از پوچی‌ای که حس کردم. نمی‌دونم شاید چون فکر می‌کردم بی‌کاری عامل همه‌ی سرزنش‌هامه و اگه کاری کنم احتمالا کم‌تر وقت دارم خودم رو به صلابه بکشم. اما خب اشتباه می‌کردم و کاری کردن - چه بیهوده چه باهوده‌ش- بیشتر مغزم رو در معرض ترس و بی‌معنایی قرار می‌ده انگار و فکر می‌کنم مسئله کمی جدیه‌.

داشتم fleabag می‌دیدم و یک جایی هست که می‌ره پیش تراپیست تا ازش بپرسه باید چیکار کنه و تراپیستش می‌گه تو خودت همین الان می‌دونی باید چی‌کار کنی و آلردی تصمیمت رو گرفتی. فکر کردم چیزهایی هستند که میگم باید دربارش مشورت کنم اما خب deep down، تصمیمم رو برای همه چیز گرفتم و مطمئنم چیزها چطور برام ادامه پیدا می‌کنند و چطور به پایان می‌رسند. فکر کردم همین الان می‌دونم قرار نیست زندگی خوبی داشته باشم و دقیقا می‌دونم چه بلایی سر خودم میارم یا روابطم با هر کسی چه مدتی قراره ادامه پیدا کنه و خب غم‌انگیزه که مطمئنم تا سال‌های زیادی قرار نیست چیزی تغییر کنه. حالا احتمالا آدم نباید برای روزهای نیامده گریه کنه و بترسه، صرفا فکر می‌کنم درک می‌کنید وقتی از این میزان وافی غم و ترسیدن صحبت می‌کنم. فکر می‌کنم بالغ بودن اینطور باشه که پذیرش بیشتری داشته باشی و قبول کنی زندگی تو همین‌قدر کم و یک‌جامونده ادامه پیدا می‌کنه و بعد تموم میشه. یعنی احتمالا می‌تونه خوب و فوق‌العاده هم باشه ولی آدمی که یک‌جا مونده، قرار نیست یهو جایی هم بره. می‌دونی حتی داشتیم درباره غذای خوش‌مزه‌ای که خورده با هم حرف می‌زدیم و بهم گفت جات خالی، خیلی ساراطور و غم‌گینانه فکر کردم "جام خالی؟من که هیچ‌وقت اصلا اونجا نبودم." من که هیچ‌وقت هم اون‌جا نخواهم بود، جایی برای من نبوده یا نیست یا نخواهد بود که خالی باشه آخه. من تا این حد پرتم از هر احساس خوبی. می‌دونی؟

علی ای حال، امروز هم به تکامل و پیچیدگی‌های مغز انسان فحش می‌فرستیم. روز خوش.

مواردی‌که در تنگنای شب به یاد می‌آورید

  • گری
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۱۰

فکر می‌کنم دردمند بودن و بخت‌ بد داشتن، چیزایی هستن که واقعا روی کیفیت زندگیت تاثیر می‌ذارند. وقتی هنوز به احساس درد نرسیدی یا تجربه‌های دردناک نداشتی، حساسیت‌های بیشتری داری و می‌تونی چیزهای آزاردهنده رو detect کنی یا احساساتت احتمالا واضح‌ترند و انگیزه‌ی کافی داری که راه بری و فیکس کنی. اما از لحظه‌ای که درد می‌کشی و survival mode رو روشن می‌کنی، دیگه متوجه نیستی چیزهای آزاردهنده چطور از صبح تا شب توی زندگیت راه می‌رن یا گذشته چطور هنوز خِرِت رو چسبیده و همین‌قدر که زنده‌ای و می‌تونی تحملش کنی، می‌گی اوکیه چون من زنده موندم.

الان فکر می‌کنم که درد از بین نمی‌ره، به نظرم نمیاد که هرگز از بین بره. می‌تونه هر چند وقتی یه بار،  یک توده‌ی پرخار باشه و هی فرو بشه توی تنت و بعضی وقت‌ها هم خودشو جمع و جور کنه اما همراهت هست. شاید یکم تحملت بیشتر بشه و بی‌تفاوت‌تر بشی اما عزیزم، در مقدارش یا احساسش تفاوتی ایجاد نمی‌شه. می‌مونه و بارت رو سنگین‌تر می‌کنه و راه افتادن رو دشوارتر. بنابراین حوش‌بختی به نظر دست یافتنی نیست. صرفا یک چیز نگه‌داشتنیه. و وقتی از دستت رفت، دیگه pretty much همه چیز رفته.

حالا برگشتم خونه و فکر کردم از روز اولی که تنها زندگی می‌کردم تا روز آخرش مریض بودم :)) و شب آخرش حالم بد شد و تب و لرز کردم و یکمی احساس مُردن داشتم و گریه می‌کردم چون دیگه خسته شده بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا فکر می‌کردم حالم خوبه وقتی اینطوری زندگی می‌کنم؟ چرا هر روز بلند می‌شم یا چرا فکر ‌می‌کنم یک روزی ممکنه خوش‌حال باشم؟ مگه قراره تو هرگز برگردی؟ به نظرم موتوی جدید باید این باشه:

life isn't that important. Think of every shity thing ever, all of them are in LIFE. that's how shity it is

 

pale blue dot

  • گری
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲
  • ۱۵:۰۲

عزیزم 26 سالگیم تا این لحظه well served بوده و احساس می‌کنم مدت زیادی بود این‌قدر calm نمونده بودم و حالم با اختلاف زیادی از ماه پیشم مثلا بهتره، نه به خاطر یک دلیل بیرونی، بلکه صرفا چون خودم از پس خودم بر اومدم و چیزها رو جمع و جور کردم و یک جور حس بی‌اهمیت بودن دائمی همراهم بود که کمکم کرد. فکر می‌کنم بلوغ بیشتری به دست آوردم و بیشتر درک کردم جهانِ من اون‌قدری پیچیده یا چیز خاصی نیستش، این مدتِ خیلی کم تنها بودن و تنها زندگی کردن هم کمک زیادی کرد که پیچیدگی چیزها برام کم بشه و در نتیجه‌ش، فکر می‌کنم حتی اشتباهاتم توی زمان خودشون با آگاهی اون زمانم کار درستی به نظر میومده که انجامش دادم و همیشه تلاش کردم انتخاب درست‌ رو بکنم فارغ از نتیجه‌ی بدی که رقم زدم. حالا تا حد خوبی تنفر و طلب‌کار بودنم از افراد دیگه، پایین اومده و اون حس خود سرزنش‌گری‌ای که تو باید اشتباه نکنی هم دیگه اون‌قدری سراغم نمیاد و گذشته‌م رو هم خیلی قضاوت نمی‌کنم، آدم‌های دیگه رو هم. پس آرومم و خوبه چیزها.

امروز صبح بیدار شدم و چایی رو اون‌جوری که مورد علاقمه خوردم،کمی بحث کردم و بعد واقعا رهاش کردم، آشپزی کردم و پادکست گوش دادم، نقاشی کردم و اون احساس آرامشی که مدت‌های زیادی گم شده بود پیدا شد و بعدش به تو فکر کردم و گریه کردم. فکر کردم من تو رو از دست دادم و حالا با وجود تمام غمی که برای همیشه به نظرم میاد توی زندگیم می‌مونه، و این‌که می‌دونستم حقی ندارم دربارش، دیگه توی قلبم ازت طلبکار نیستم یا خودم رو به خاطر از دست دادنت سرزنش نمی‌کنم عزیزم. کاش واقعا اینجا بودی و می‌تونستم اینطور بالغانه، طوری که تو هم حسش کنی دوستت داشته باشم. دلم برات تنگ شده اما خب عیبی نداره. فکر می‌کنم تا همیشه و تا وقتی زنده باشم دوستت دارم و این چیزیه که از دستم برمیاد.

pain will go smoothly

  • گری
  • پنجشنبه ۲۴ فروردين ۰۲
  • ۲۰:۲۰

احساس می‌کنم همه چیز رفته تو یه delay و دارم پشت سر هم کارهای فاکد آپ می‌کنم درحالتی‌که می‌دونم به گا رفتن حتمیه و منم حتما زمانش که برسه باید دوقلو بزام عزیزانم ولی خب از دیرتر به گا رفتن و با شدت بیشتری به گا رفتن هم استقبال می‌کنم.

هر روزی که سرکار می‌رم بیشتر وحشت زده می‌شم که نکنه من تا آخر عمرم همین‌جا بمونم. نکنه که همین کار دوزاری رو ادامه بدم و یک جای دورافتاده باقی بمونم و زورم به هیچ چیز نرسه و هیچ خوشی واقعی‌ای نداشته باشم و هیچ‌وقت نفهمم درک شدن یا با عزیزانت بودن چطوریه. و می‌ترسم واقعا چون آدم سختی برای درک شدن هستم و کارهای اشتباه می‌کنم اما در نهایت حتی گرگ توی بیابون هم لیاقت یک چیز خوب رو داره. من چرا برام پیش نمیاد؟

به هر حال، فکر می‌کنم وقتی آسیب دیده هستیم میزان درد رو به درستی متوجه نمی‌شیم. باید تمام عمرت درست زندگی کرده باشی که تصمیم درست بگیری یا کار درست بکنی یا بفهمی چیزهای اشتباه رو و حذفشون کنی. وگرنه خب میری توی منجلاب و هی میگی اون‌قدر هم بد نیست و آه زنده موندم تا لجن برسه زیر گلوت و بیاد بالاتر، این‌طور.

من مستعد حادثه‌م.

  • گری
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۲۱

عزیزان من بعد قرن‌ها سرکار رفتم. درجا و در اولین روز از کارم، کرونا گرفتم و طوری مریض شده‌ام که فکر نمی‌کنم هرگز خوب بشم و به قدری دچار هذیان شدم که همش حس مرگ دارم و جسد خودم رو تصور می‌کنم. یک‌بار بدون کلیه و غرق شده در خون و یک‌بار یک چیز فاسد سفید و سبز، بعدش هم برای بد مُردن خودم و بیهوده بودن زندگیم و دغدغه‌هام گریه می‌کنم در نتیجه دراماکویین بودن رو آلردی به انتها رسوندم. پس دیگه ادامه نمی‌دم. (واقعا سخت بود که به بدشانسیم هم اشاره نکنم.)

خرد بزرگسالی اینطور بهت القا می‌کنه که تنهایی عاقلانه‌ترین چیزه، تنهایی اصیله چون واقعیته. تنها به دنیا میای و تنها خواهی مُرد و تنهایی راهیه که در اون آسیب نمی‌بینی یا آسیب نمی‌زنی. و من از جایی که عقلم کمی بیشتر به عمق چیزها رسیده بود، دوست‌یابی رو رها کرده بودم و هر بار از من می‌پرسیدی، می‌گفتم یه دونه کار درستی که انجام دادم همینه. اما خب در این دراماتیک‌ترین حالتم که فکر می‌کنم پایان جهانم نزدیکه، به نظرم نمیاد زندگیم چون تنهایی زیادی داشته، اصیل باشه واقعا. و احتمالا افراد زیادی رو از دردهای زیادی دور نگه‌داشته باشم، اما ارزشش رو داره؟ اصلا در هیچ مقطعی درست بوده؟ مهمه اصلا این چیزها؟ ینی آفرین ولی برای چی هم‌چین غلطی کردی؟

Not bad for a day in the life of a dog food company

  • گری
  • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۴۲

یک‌سری چیزها یادگرفتم، مثلا درباره تابلوی night watch عزیزانم و اون عکس معروفی که یک دسته از بچه‌ها جلوی این تابلو دارن توی سوشال مدیا غرق می‌شن و خیلی اهمیتی نمی‌دن رامبرانت چه پول‌پرستی بوده یا چقدر حسود داشته. چرا؟ چون ذات انسان به دلیل مغز بلهوسش، همیشه در حال غرق شدن در چیزهاییه که بهش لذت‌های واهی بده. واقعیت همواره برای انسان سخت و ناجالب بوده و برای همین داستان‌ها،  هنر و اینستاگرام - بخوانید چیزی برای غرق شدن -  به وجود اومده و کنترل مغز رو به دست گرفته. بعد یاد گرفتم احتمالا هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند و کسی خیلی نمی‌تونه عوامل مزاحم در نتیجه‌ی یک پژوهش رو حذف کنه. همین‌طور خطای شناختی مغز همیشه یک چیزی داره که در جهت تصدیق خودت تقدیمت کنه و پذیرش اشتباه سخته. این که هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند هم فیک بود.

بعدش با سارا حرف زدم و بهش گفتم سال‌های زیادی‌عه که می‍شناسمش، همیشه فکر می‌کردم دوستی باهاش out of league من باشه. بعد اون بهم گفت همیشه براش خیلی عزیز و باهوش و محترم بودم و تعجب کرده بود چرا هم‌چین دیفالت ذهنی‌ای داشتم. و خب من گریه کردم همون‌طور که همه‌ی‌ شما انتظارش رو داشتید. یک رزومه فرستادم برای کسی و اون هم خیلی ازم خوشش اومد در نهایت و فکر کردم سال‌ها احساسم شبیه وقتی بود که همه چیز برای سیندی و دین فرو ریخته بود اما هم رو بغل کرده بودند و قول‌هایی که بهم داده بودند توی ذهنشون مرور می‌شد که بیهوده بود. می‌دونی؟

 

پی نوشت: تلاش من صرفا ژورنال کردنِ هر چه بیشتره. تلاش مذبوحانه دو پست اخیر.