Like you were never enough,You're never enough

  • گری
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
  • ۱۳:۰۷

این اواخر زندگی شلخته و شلوغی داشتم، پس عجیبه برام این حجم از پوچی‌ای که حس کردم. نمی‌دونم شاید چون فکر می‌کردم بی‌کاری عامل همه‌ی سرزنش‌هامه و اگه کاری کنم احتمالا کم‌تر وقت دارم خودم رو به صلابه بکشم. اما خب اشتباه می‌کردم و کاری کردن - چه بیهوده چه باهوده‌ش- بیشتر مغزم رو در معرض ترس و بی‌معنایی قرار می‌ده انگار و فکر می‌کنم مسئله کمی جدیه‌.

داشتم fleabag می‌دیدم و یک جایی هست که می‌ره پیش تراپیست تا ازش بپرسه باید چیکار کنه و تراپیستش می‌گه تو خودت همین الان می‌دونی باید چی‌کار کنی و آلردی تصمیمت رو گرفتی. فکر کردم چیزهایی هستند که میگم باید دربارش مشورت کنم اما خب deep down، تصمیمم رو برای همه چیز گرفتم و مطمئنم چیزها چطور برام ادامه پیدا می‌کنند و چطور به پایان می‌رسند. فکر کردم همین الان می‌دونم قرار نیست زندگی خوبی داشته باشم و دقیقا می‌دونم چه بلایی سر خودم میارم یا روابطم با هر کسی چه مدتی قراره ادامه پیدا کنه و خب غم‌انگیزه که مطمئنم تا سال‌های زیادی قرار نیست چیزی تغییر کنه. حالا احتمالا آدم نباید برای روزهای نیامده گریه کنه و بترسه، صرفا فکر می‌کنم درک می‌کنید وقتی از این میزان وافی غم و ترسیدن صحبت می‌کنم. فکر می‌کنم بالغ بودن اینطور باشه که پذیرش بیشتری داشته باشی و قبول کنی زندگی تو همین‌قدر کم و یک‌جامونده ادامه پیدا می‌کنه و بعد تموم میشه. یعنی احتمالا می‌تونه خوب و فوق‌العاده هم باشه ولی آدمی که یک‌جا مونده، قرار نیست یهو جایی هم بره. می‌دونی حتی داشتیم درباره غذای خوش‌مزه‌ای که خورده با هم حرف می‌زدیم و بهم گفت جات خالی، خیلی ساراطور و غم‌گینانه فکر کردم "جام خالی؟من که هیچ‌وقت اصلا اونجا نبودم." من که هیچ‌وقت هم اون‌جا نخواهم بود، جایی برای من نبوده یا نیست یا نخواهد بود که خالی باشه آخه. من تا این حد پرتم از هر احساس خوبی. می‌دونی؟

علی ای حال، امروز هم به تکامل و پیچیدگی‌های مغز انسان فحش می‌فرستیم. روز خوش.

مواردی‌که در تنگنای شب به یاد می‌آورید

  • گری
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۱۰

فکر می‌کنم دردمند بودن و بخت‌ بد داشتن، چیزایی هستن که واقعا روی کیفیت زندگیت تاثیر می‌ذارند. وقتی هنوز به احساس درد نرسیدی یا تجربه‌های دردناک نداشتی، حساسیت‌های بیشتری داری و می‌تونی چیزهای آزاردهنده رو detect کنی یا احساساتت احتمالا واضح‌ترند و انگیزه‌ی کافی داری که راه بری و فیکس کنی. اما از لحظه‌ای که درد می‌کشی و survival mode رو روشن می‌کنی، دیگه متوجه نیستی چیزهای آزاردهنده چطور از صبح تا شب توی زندگیت راه می‌رن یا گذشته چطور هنوز خِرِت رو چسبیده و همین‌قدر که زنده‌ای و می‌تونی تحملش کنی، می‌گی اوکیه چون من زنده موندم.

الان فکر می‌کنم که درد از بین نمی‌ره، به نظرم نمیاد که هرگز از بین بره. می‌تونه هر چند وقتی یه بار،  یک توده‌ی پرخار باشه و هی فرو بشه توی تنت و بعضی وقت‌ها هم خودشو جمع و جور کنه اما همراهت هست. شاید یکم تحملت بیشتر بشه و بی‌تفاوت‌تر بشی اما عزیزم، در مقدارش یا احساسش تفاوتی ایجاد نمی‌شه. می‌مونه و بارت رو سنگین‌تر می‌کنه و راه افتادن رو دشوارتر. بنابراین حوش‌بختی به نظر دست یافتنی نیست. صرفا یک چیز نگه‌داشتنیه. و وقتی از دستت رفت، دیگه pretty much همه چیز رفته.

حالا برگشتم خونه و فکر کردم از روز اولی که تنها زندگی می‌کردم تا روز آخرش مریض بودم :)) و شب آخرش حالم بد شد و تب و لرز کردم و یکمی احساس مُردن داشتم و گریه می‌کردم چون دیگه خسته شده بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا فکر می‌کردم حالم خوبه وقتی اینطوری زندگی می‌کنم؟ چرا هر روز بلند می‌شم یا چرا فکر ‌می‌کنم یک روزی ممکنه خوش‌حال باشم؟ مگه قراره تو هرگز برگردی؟ به نظرم موتوی جدید باید این باشه:

life isn't that important. Think of every shity thing ever, all of them are in LIFE. that's how shity it is

 

pale blue dot

  • گری
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲
  • ۱۵:۰۲

عزیزم 26 سالگیم تا این لحظه well served بوده و احساس می‌کنم مدت زیادی بود این‌قدر calm نمونده بودم و حالم با اختلاف زیادی از ماه پیشم مثلا بهتره، نه به خاطر یک دلیل بیرونی، بلکه صرفا چون خودم از پس خودم بر اومدم و چیزها رو جمع و جور کردم و یک جور حس بی‌اهمیت بودن دائمی همراهم بود که کمکم کرد. فکر می‌کنم بلوغ بیشتری به دست آوردم و بیشتر درک کردم جهانِ من اون‌قدری پیچیده یا چیز خاصی نیستش، این مدتِ خیلی کم تنها بودن و تنها زندگی کردن هم کمک زیادی کرد که پیچیدگی چیزها برام کم بشه و در نتیجه‌ش، فکر می‌کنم حتی اشتباهاتم توی زمان خودشون با آگاهی اون زمانم کار درستی به نظر میومده که انجامش دادم و همیشه تلاش کردم انتخاب درست‌ رو بکنم فارغ از نتیجه‌ی بدی که رقم زدم. حالا تا حد خوبی تنفر و طلب‌کار بودنم از افراد دیگه، پایین اومده و اون حس خود سرزنش‌گری‌ای که تو باید اشتباه نکنی هم دیگه اون‌قدری سراغم نمیاد و گذشته‌م رو هم خیلی قضاوت نمی‌کنم، آدم‌های دیگه رو هم. پس آرومم و خوبه چیزها.

امروز صبح بیدار شدم و چایی رو اون‌جوری که مورد علاقمه خوردم،کمی بحث کردم و بعد واقعا رهاش کردم، آشپزی کردم و پادکست گوش دادم، نقاشی کردم و اون احساس آرامشی که مدت‌های زیادی گم شده بود پیدا شد و بعدش به تو فکر کردم و گریه کردم. فکر کردم من تو رو از دست دادم و حالا با وجود تمام غمی که برای همیشه به نظرم میاد توی زندگیم می‌مونه، و این‌که می‌دونستم حقی ندارم دربارش، دیگه توی قلبم ازت طلبکار نیستم یا خودم رو به خاطر از دست دادنت سرزنش نمی‌کنم عزیزم. کاش واقعا اینجا بودی و می‌تونستم اینطور بالغانه، طوری که تو هم حسش کنی دوستت داشته باشم. دلم برات تنگ شده اما خب عیبی نداره. فکر می‌کنم تا همیشه و تا وقتی زنده باشم دوستت دارم و این چیزیه که از دستم برمیاد.

pain will go smoothly

  • گری
  • پنجشنبه ۲۴ فروردين ۰۲
  • ۲۰:۲۰

احساس می‌کنم همه چیز رفته تو یه delay و دارم پشت سر هم کارهای فاکد آپ می‌کنم درحالتی‌که می‌دونم به گا رفتن حتمیه و منم حتما زمانش که برسه باید دوقلو بزام عزیزانم ولی خب از دیرتر به گا رفتن و با شدت بیشتری به گا رفتن هم استقبال می‌کنم.

هر روزی که سرکار می‌رم بیشتر وحشت زده می‌شم که نکنه من تا آخر عمرم همین‌جا بمونم. نکنه که همین کار دوزاری رو ادامه بدم و یک جای دورافتاده باقی بمونم و زورم به هیچ چیز نرسه و هیچ خوشی واقعی‌ای نداشته باشم و هیچ‌وقت نفهمم درک شدن یا با عزیزانت بودن چطوریه. و می‌ترسم واقعا چون آدم سختی برای درک شدن هستم و کارهای اشتباه می‌کنم اما در نهایت حتی گرگ توی بیابون هم لیاقت یک چیز خوب رو داره. من چرا برام پیش نمیاد؟

به هر حال، فکر می‌کنم وقتی آسیب دیده هستیم میزان درد رو به درستی متوجه نمی‌شیم. باید تمام عمرت درست زندگی کرده باشی که تصمیم درست بگیری یا کار درست بکنی یا بفهمی چیزهای اشتباه رو و حذفشون کنی. وگرنه خب میری توی منجلاب و هی میگی اون‌قدر هم بد نیست و آه زنده موندم تا لجن برسه زیر گلوت و بیاد بالاتر، این‌طور.

من مستعد حادثه‌م.

  • گری
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۲۱

عزیزان من بعد قرن‌ها سرکار رفتم. درجا و در اولین روز از کارم، کرونا گرفتم و طوری مریض شده‌ام که فکر نمی‌کنم هرگز خوب بشم و به قدری دچار هذیان شدم که همش حس مرگ دارم و جسد خودم رو تصور می‌کنم. یک‌بار بدون کلیه و غرق شده در خون و یک‌بار یک چیز فاسد سفید و سبز، بعدش هم برای بد مُردن خودم و بیهوده بودن زندگیم و دغدغه‌هام گریه می‌کنم در نتیجه دراماکویین بودن رو آلردی به انتها رسوندم. پس دیگه ادامه نمی‌دم. (واقعا سخت بود که به بدشانسیم هم اشاره نکنم.)

خرد بزرگسالی اینطور بهت القا می‌کنه که تنهایی عاقلانه‌ترین چیزه، تنهایی اصیله چون واقعیته. تنها به دنیا میای و تنها خواهی مُرد و تنهایی راهیه که در اون آسیب نمی‌بینی یا آسیب نمی‌زنی. و من از جایی که عقلم کمی بیشتر به عمق چیزها رسیده بود، دوست‌یابی رو رها کرده بودم و هر بار از من می‌پرسیدی، می‌گفتم یه دونه کار درستی که انجام دادم همینه. اما خب در این دراماتیک‌ترین حالتم که فکر می‌کنم پایان جهانم نزدیکه، به نظرم نمیاد زندگیم چون تنهایی زیادی داشته، اصیل باشه واقعا. و احتمالا افراد زیادی رو از دردهای زیادی دور نگه‌داشته باشم، اما ارزشش رو داره؟ اصلا در هیچ مقطعی درست بوده؟ مهمه اصلا این چیزها؟ ینی آفرین ولی برای چی هم‌چین غلطی کردی؟

Not bad for a day in the life of a dog food company

  • گری
  • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۴۲

یک‌سری چیزها یادگرفتم، مثلا درباره تابلوی night watch عزیزانم و اون عکس معروفی که یک دسته از بچه‌ها جلوی این تابلو دارن توی سوشال مدیا غرق می‌شن و خیلی اهمیتی نمی‌دن رامبرانت چه پول‌پرستی بوده یا چقدر حسود داشته. چرا؟ چون ذات انسان به دلیل مغز بلهوسش، همیشه در حال غرق شدن در چیزهاییه که بهش لذت‌های واهی بده. واقعیت همواره برای انسان سخت و ناجالب بوده و برای همین داستان‌ها،  هنر و اینستاگرام - بخوانید چیزی برای غرق شدن -  به وجود اومده و کنترل مغز رو به دست گرفته. بعد یاد گرفتم احتمالا هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند و کسی خیلی نمی‌تونه عوامل مزاحم در نتیجه‌ی یک پژوهش رو حذف کنه. همین‌طور خطای شناختی مغز همیشه یک چیزی داره که در جهت تصدیق خودت تقدیمت کنه و پذیرش اشتباه سخته. این که هفتاد و پنج درصد آمار فیک هستند هم فیک بود.

بعدش با سارا حرف زدم و بهش گفتم سال‌های زیادی‌عه که می‍شناسمش، همیشه فکر می‌کردم دوستی باهاش out of league من باشه. بعد اون بهم گفت همیشه براش خیلی عزیز و باهوش و محترم بودم و تعجب کرده بود چرا هم‌چین دیفالت ذهنی‌ای داشتم. و خب من گریه کردم همون‌طور که همه‌ی‌ شما انتظارش رو داشتید. یک رزومه فرستادم برای کسی و اون هم خیلی ازم خوشش اومد در نهایت و فکر کردم سال‌ها احساسم شبیه وقتی بود که همه چیز برای سیندی و دین فرو ریخته بود اما هم رو بغل کرده بودند و قول‌هایی که بهم داده بودند توی ذهنشون مرور می‌شد که بیهوده بود. می‌دونی؟

 

پی نوشت: تلاش من صرفا ژورنال کردنِ هر چه بیشتره. تلاش مذبوحانه دو پست اخیر.

سه یک ممیزِ چهار

  • گری
  • جمعه ۴ فروردين ۰۲
  • ۰۴:۰۶

یک مقدار خالی‌ترم، می‌تونه به خاطر دوپامین توی مغزم باشه که یک چیز نصفه نیمه رو پاداش درنظر میگیره و من رو خر می‌کنه. به موازاتش غم واقعا شرحه شرحه‌م کرده. نمی‌دونم. گوه توی تکامل چون به قول کتابم اون‌جایی خراب کرده که انسان فقط بلده در حین عمل فاکدآپش خودش رو ببخشه و بعدش این بخشش از کار میفته. به هر حال، خراب کردنِ مکانیسم دفاعیت مرضه و من دنبال مرضم عزیزم. من اینطورم که " چنان بکُش که پس از مُردن، هزار بار بمیرم من"

یک مدت زیادی بود که شعر خوندن رو گذاشته بودم کنار و یادم نیست دقیقا چی شد، یک شعری از little fires everywhere رو خوندم و احساسات هنری، ادبیاتی، زیبایی شناسانه در من بیدار شدن و افتاده بودم دنبال پیدا کردن گالری دائمی هنر توی مشهد. فکر می‌کنم در مجموع توقع زیادی به نسبت جیبم از زندگی دارم.

امروز تو یه موقعیت اجتماعی بودیم و من شروع کردم به حرف زدن و خوب پیش نرفت. مونس بعدش بهم گفت که یک مقداری بهتر شدم و به نظرش صدام کمتر لرزیده و ولوم صدام هم بالاتر رفته.حالا واقعا رقت انگیزه که من الان تلاش کنم اضطرابم از آدم‌ها رو کم کنم و تازه نتیجه‌ی تلاشم گند زدن با شدت کم‌تری باشه اما خب، واقعیته و من باید سعی کنم این زندگی رو پیش ببرم دیگه.

به علاوه، یک مقدارِ کمی روی عاشق امید رو دیدم. می‌دونی؟ علی رغم این‌که برای برادرم خوش‌حالم، فکر می‌کنم این رابطه‌ی طولانی مدت برای آدم‌هایی که هم رو ‌می‌خوان در گذر زمان تبدیل شده به یک اینسکیوریتی و حسرت بزرگ در من و می‌خوام گریه کنم بازم. عزیزم واقعا گوه توی تکاملی که نتیجه‌ش هم‌چین چیزیه.

آه. چقدر امید، دریا دریا امید، ولی نه برای ما

  • گری
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
  • ۱۷:۵۹

عزیزم من داره بیست و شیش سالم می‌شه.

احتمالا دیگه باید انکار رو تموم کنم و مثل بقیه‌ی آدم‌ها بزرگ شم و تغییر کنم. بیست و پنج خیلی سیاه و سخت بود. من رو نکشت اما.

فکر می‌کنم دلم برات تنگ شده. یک‌بار یک‌جایی خوندم که کسی نوشته بود جلوی گریه‌های گاه و بی‌گاهش رو نمی‌گیره و من این‌طوری بودم که کام آن. فکر می‌کنم الان دیگه با اون میزان از اندوه آشنا شدم . امروز صبح بیدار شدم، به تو فکر کردم و گریه کردم و بعد از تختم یک تن واقعا سنگین و غم‌زده رو بیرون کشیدم و ادامه دادم. چند روز پیش یک فیلم دیدم که یک پدر از دست رفته بود و قبل از مرگش به همه‌ی جنبه‌های زندگی فرزندانش پرداخته بود و مدام محبت می‌کرد و در اوج ملاحظه‌ به همه از دست رفت. زندگی واقعی خیلی پوچه و شبیه این چیزها نیست. ما صرفا پدر و دختر معمولی‌ای بودیم که کم با هم حرف می‌زدیم. نمی‌دونم باید ازت متشکر باشم یا متنفر. به هر حال، عزیزم، ناعادلانه‌ست که زیر خاکی.
این روزها زندگی دخترت چیزی شبیه به خاکستری‌ترین لحظات بارونیه، تو اون‌جا نیستی و همه چیز رو داره آب می‌بره و بارقه‌ی امیدی وجود نداره. فکر می‌کنم اگه کبک بودم قطعا سرم رو زیر برف می‌کردم و سعی می‌کردم همون‌طور زندگی رو ادامه بدم. پرواز زیباست اما برای عقاب‌هاست مثلا؛ باید بدونی که من علی رغم باور تو، مال اون حرف‌ها نیستم و نباید اصلا از اولش فکر می‌کردم می‌شه مثل عقاب بود و از پسش برنیومدم عزیزم. دیگه وقت بزرگ شدنه و نمی‌شه. توی لحظه‌ای که قراره بمیرم صرفا می‌میرم و شانس واقعا برای توی فیلم‌هاست. اشتباه می‌کنم همون‌طور که همیشه اشتباه کرده بودم و فاجعه‌ی زندگیم با دوست داشتن بیشتر خودم و پذیرفتن اشتباهاتم درست نمی‌شه و دستم نه فقط به تو بلکه کلا به چیزی نمی‌رسه.

فکر می‌کنم این مهمه که بدونی زندگی چقدر پوچ و رندومه. عدالت و انتظارِ چیزی داشتن از کسی ساخته‌ی mankindعه و باور کردنشون اصلا کار سالمی نیست. پیش نمیاد که تو به گا بری اما بعدش همه چیز عوض شه، پیش نمیاد که تو کسی رو دوست داشته باشی و اون یک نفر، هم با تو توی یه صفحه باشه، هم متقابلا تو رو بخواد و هم رابطه‌ی سالمی داشته باشید. پیش نمیاد که تو بتونی اون‌قدری از جایی که ده ساله همون‌جا بودی دور بشی و  احتمالاتِ این چیزها صرفا چیزی نزدیک به صفره و مهمه که این فکت رو بدونی.

عزیزم، نمی‌فهمم چرا خواب‌های هانگیرگیمز طور وارد زندگی من شده و مغزم رو درک نمی‌کنم که چرا وقتی این‌قدر سختی می‌کشم تا بخوابم بعدش این چیزها رو به جای رویا بهم غالب می‌کنه. صرفا واقعا از همه چیز می‌ترسم و زنده موندن یک کاریه که انجامش می‌دم چون فکر می‌کنم شاید چیزهای کوچیک مبهم زیبا نجاتم بدند. فکر می‌کنم سایه‌ها زیبان. از ترکیب سایه‌ها و چیزهای تاریک خوشم میاد، کلا از هر چیزی که جزئیات رو کم کنه و تفاوت‌ها رو کاهش بده و آدم رو به سطحی از نفهمی برسونه، بلور یا تاریکی، مه زیاد یا عینک آفتابی. شاید حتی مستی. 

به هر حال، گفتم نباید انتظاری داشت اما کاش بیشتر این‌جا می‌بودی. حسرت من اینه حداقل. کاش زندگی بی‌فایده خلا به این بزرگی نمی‌داشت. کاش حداقل آدمی که دوستش داشتم زمانش رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. کاش این سال سیاه حداقل هم‌چین داغی برای آدم نمی‌ذاشت.

The present you were living and the past you remembered and the future you longed for

  • گری
  • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱
  • ۲۳:۳۱

تریگر وارنینگ: عزیزان نوشته‌های من هم‌چنان آزاردهنده‌ هستند. در صورتی‌که از دل‌تنگی زیاد رنج می‌برید یا زن هستید یا حتی آندرایج، لطفا نخونید.

 

فکر می‌کنم واقعا تا خرخره در حجم زیادی از غم دست و پا می‌زنم. عزیزان واقعا غم‌انگیزه که شما یک نفر رو تا حد خیلی زیادی دوست داشته باشید و ببینید اون یک نفر با شما در این اتاق نیست. کاری که از دستتون برمیاد، اینه که صرفا تصمیم بگیرید چطور اون غم رو process کنید. می‌تونید ساعت‌های زیادی فکر کنید که اون داره چیکار می‌کنه و با تصور کردنش، با فکر کردن به عطر یا صداش یا چیزهایی که ممکنه کریپی و استاکر متریال باشه، سروایو کنید. می‌تونید روی صدماتی که در نهایت به شما رسیده متمرکز بشید، عصبانی باشید و خشم کمکتون کنه تا اون دوست داشتن زیاد ناپدید بشه و یک لحظه بلند بشید و بعد که آروم‌تر بودید، بیفتید و گریه کنید. می‌تونید خاطرات زیبا رو توی ذهنتون مرور کنید و بگید اوه، حداقل تونستم اون‌جا باشم. و بعدش به لحظه برگردید گریه کنید.

صرفا از حجم زیاد احساسات در قلبم واقعا شگفت‌زده‌ام. انتظارش رو نداشتم این ظرفیت از دوست داشتن توی قلبم باشه. عزیزان من واقعا فکر نمی‌کردم حتی این‌قدری جدی و واقعی باشه. لحظاتی هست که قوی می‌شم و می‌تونم pull my shits together رو تجربه کنم. در اون لحظات، میرم سراغ ترتیب روان‌شناختی. اولش واقعا دست و پا می‌زنم خودم رو بشناسم و قدر خودم رو بدونم و بارها فکر کنم خب اگر اون خوب بوده من ‌هم خوب بودم. اما خب در مبحث عشق، خیلی مهم نیست که تو دقیقا چه کسی هستی. چون قلبت یک نفر رو از دست داده و هرکسی که بودی، چه اشتباه کرده باشی چه کار درست رو کرده باشی، در نهایت اون چیز جواب نداده. می‌فهمی؟

اما خب، من خودم رو می‌کُشم تا قوی باشم و بعد سعی می‌کنم برم و آدم‌های دیگه رو ببینم، آه. نمی‌تونم دقیقا بهت بگم چقدر بی‌چاره‌م‌. می‌دونی واقعا effort می‌ذارم و تلاش می‌کنم و با ترسم مواجه می‌شم، به غمم غلبه می‌کنم و میرم با یک مرد احمق در کشور ایران مواجه می‌شم. تو اگه دختر هستی این تراژدی رو متوجه میشی عزیزم. چقدر غم‌انگیزه با این حجم از حماقت زندگی می‌کنند و نمی‌فهمند. ببین، من دارم لیترالی از حماقت حرف می‌زنم. از این حرف می‌زنم که یک دیک هد، کل زندگیش هر غلطی کرده یک بار یک سوال از خودش نپرسیده که آیا من اینقدر خر بزرگی هستم که برای پارتنرم تعیین و تکلیف کنم؟ من وقتی از یک گوساله کم‌تر می‌فهمم، چرا سعی می‌کنم درباره زن‌ها نظری بدم؟ چرا تلاش نمی‌کنم سطح ذهن من از آلت جنسیم فراتر بره؟ چرا فکر می‌کنم من که تمام حرف‌ها و تصمیماتم بر مبنای میزان تحریک آلت جنسیم شکل می‌گیره، می‌تونم فکر کنم از یک انسان که باهوش‌تر از منه، صرفا چون زنه بیشتر می‌فهمم؟ چی باعث می‌شه که من که یک مریض روانی دگر آزار هستم به خودم اجازه بدم این دختر عکس آلت جنسی بی‌قواره و کریه من رو ببینه تا ناتوان و منزجر بشه؟ چقدر حماقت و دیاثت در من باعث میشه فکر کنم زندگی یک آدم از دیک من مهم تر نیست؟ می‌دونی؟ آدم باید یک بار از خودش بپرسه و آدمی که در این سطح از حماقت قرار داره باید خودش به زندگی خودش پایان بد‌ه نه این‌که به خودش اجازه بده با کسی حرف بزنه. (متوجه هستم که هر مردی مصداق این حرف‌ها نیست.) و من واقعا متاسفم برای خودم که در این مملکت با این فرهنگ و سیستم پرورش احمقانه‌ی همیشگی ضد انسانیش، زن هستم و سال‌های زیادی تحمل کردم این آزارهای بی‌شمار رو و اگر فکر می‌کنید من دراماتیکم یا دارم زیادی بزرگش می‌کنم، خواهش می‌کنم برید بمیرید.

خب می‌گفتم، واقعا سخته عزیزم. این‌که چیزی برای از دست دادن ندارم و با قوی بودنم هم به جایی نرسیدم یا چیزی رو به دست نیاوردم هم سخت‌ترش می‌کنه. می‌دونی؟ وقتی بقیه این‌قدر آزاردهنده هستند و نمی‌تونم خیلی روی خودم هم حساب کنم، مطمئن نیستم که چی ازم برمیاد و اعتمادی ندارم به آینده‌م. حالا هم فردا باید کار اداری انجام بدم و باید خودم با پای خودم برم تا تحقیر بشم و بهم توهین کنند و نمی‌خوام باهاش مواجه بشم. پس اومدم به دل‌تنگیم بپردازم چون ایده‌ی دیگه‌ای ندارم.

Basic issues

  • گری
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱
  • ۱۹:۳۰

می‌دونی، حالا که چیزها واضح‌تر هستند می‌گم، آبان نوشته بود که ناخودآگاهِ جمعی، باعث شده مردها اعتماد به نفسشون با میزان پولی که دارند تعریف بشه. نمی‌دونم مردانسان‌های دیگه چطور هستند اما من تمام زندگیم این‌طور بودم که چیزی کمه و نمی‌دونستم دقیقا چی، مسئله مادی بودن من نیست واقعا، مسئله حتی این نیست که من در خوشه‌ای از انسان‌های پول‌دار قرار گرفتم و فکر می‌کنم کم‌تر از اون‌ها دارم در حالی‌که enough هست. اصلا خوشه‌ای که من درش بودم خوشه‌ی داغون و مساعدی بوده هم‌واره. رفاه برای من معناش با پول یکی نیست یا اصلا معیاری ندارم که درش انسان رو با میزان پولی که داره تعریف کنم، اما الان که توی این شرایط هستم، یک آدم زیبا رو می‌بینم و این‌طورم که آه تو باید توی زندگی من باشی عزیزم، و واقعا دلم می‌خوادش اما کاری نمی‌کنم، در حالی‌که ذره‌ای شک ندارم که چه آدم فوق‌العاده‌ای شدم و چقدر rare هستم و می‌تونم این یک نفر رو واقعا خوش بخت کنم، اینا اصلا concern یا ناامنی واقعی من نیستند عزیزم. چیزی که جرئت حرف زدن رو از من می‌گیره پول نداشتنم‌عه. دلیل کارهای اشتباهی که کردم، نه‌هایی که گفتم یا بله‌هایی که نمی‌گم، دلیل ترسیدنم از هر آدم جدید یا اعتماد به نفسِ تیکه‌تیکه‌شده یا اختلالِ اضطراب، پول نداشتن‌عه. دلیل این‌که الان هر روز حالم از روز قبل بدتره، استیصال بی‌اندازه‌م از پول نداشتن و فقیرتر شدنم‌عه. ایران اینطور سم خالصی برای منه. احساسات خوبم درباره هر قسمت از خودم این‌طور دارن یکی بعد از دیگری به فنا می‌رن و من حتی اگر تلاش هم بکنم که یر به یر بشه پول نداشتنم با چیز خوب دیگه‌ای، صرفا شبیه دست و پا زدن می‌شه. پس مایکل اسکاتی شدم که برگه‌هاش رو امضا نمی‌کنه و توی اتاقش قایم شده و با قطارش بازی می‌کنه. خدای denial.