خب من واقعا نمی دونم چطور خودمو آروم کنم. یعنی یک چیزی یک لحظه برام موثره و لحظه ی بعد نه، و فکر های من واقعا وحشی ان، اینجوری نیست که من بگم خیلی خب بسه دیگه و واقعا بشینن سر جاشون. دیشب من برای یک مسئله ای سعی کردم از خودم دفاع کنم. یعنی این طور بود که یه احمقی، اومد و یک مزخرفی به من گفت. من اول آروم بودم، بعد یهو گفتم این اصن خر کی باشه، بعد بیشتر شد عصبانیتم و دیگه نتونستم چیزی نگم. اما من که گاو نیستم خب، در نتیجه کلماتم رو با ملاحظه انتخاب کردم اما عزیزم، هیچ وقت جواب یک احمق رو  باملاحظه نده. چون در ادامه ش بیشتر فاتحه اعصاب و روانت رو می خونن. حالا هی بیا برای خودت توضیح بده دو روز زنده ایم و این مسئله اصلا چیزی نیست، از این به بعد تو هم شدی یه احمق مثل اون، در نتیجه هیچ وقت جواب این احمق های متوقع رو نده. هیچ وقت توی هر شرایطی، کلا رهاش کن تا نفس بکشی.

امروز متوجه شدم وارد تابستون شدیم و من اینقدر غرق شده بودم در همه ی چیزهای بیهوده ی زندگی که نفهمیدم بهارِ عزیزم تموم شده. البته who am I kidding، من به هر حال به این چیزها اهمیت نمی دم اما ای کاش مهم بود برام. چون جزئیات مهم و قشنگند عزیز من، و شاید تنها چیزهای باارزشی هستن که واقعا وجود دارن. به خصوص وقتی که مثل الان، کنترل خودمون و افکارمون رو نداریم. آدم درستی نیستیم و منظره ی کلی زندگی زشت و مسخره ست، صرفا همین چیزهای کوچیک می مونن که قلبتو نجات بدن.

در نهایت، من نمی دونم باید با این خشم زیاد درونیم چیکار کنم، توان ابراز کردنش رو هم ندارم چون بی فایده ست وقتی از پسش بر نمیام و مطمئن نیستم که احمق واقعی هم خودم نباشم. پس می مونه و می مونه تا بزرگتر از همه چیز میشه. اینقدر بزرگ که دیگه باید برم یه دونه جدید و خالی خودم رو بخرم، تا بعدش شاید بتونم ببینم چی کجا بود توی کل زندگیم.