امسال هم بالاخره تموم شد عزیزم.
من هم‌چنان هم باورم نمیشه بی‌پدر هستم، هم‌چنان وقتی پیشت میام از درد مچاله می‌شم و هم‌چنان خاطرات سهمگین و آزاردهنده هستند. یک‌بارش که خیلی وحشتناک بود، دقیقا وسط یک روز کاری سخت بودم و تو ذهنم داشتم با فکر کردن به اینکه تو اومدی پیشم و بهم سر زدی لبخند می‌زدم، بعد یهو انگار نورافکن روشن شد و یک لحظه واقعیت خیلی وحشتناک شد و گریه‌م گرفت. طوری شدید و غیرِ قابلِ قایم کردن که اصلا حرفه‌ای نبود و حدس می‌زنم این دیوانگی باشه.
این اواخر یک اتفاقاتی افتاد که باور من رو نسبت به چیزهای زیادی عوض کرد، راضی نیستم که در این رنج بودم تا چیزی یاد بگیرم، فکر می‌کنم ارزشش رو نداره.( عزیزان یک بار دیگه، در survive کردن هیچ فضیلتی نیست، هیچ چیزی برای سانتی مانتال کردن نیست، مطلقا هیچ.) اما خب باید از این لحظاتِ واقعا بد، چیزی بسازم که یر به یرش کنم، پس اسمشو میذارم رشد کردن.
از این حرف‌ها که بگذرم، مشکلات مالیم از هر سال دیگه‌ای بیشتر آزاردهنده‌ست. ممکنه بزرگسالی هم باشه. عزیزم از وقتی تو رفته‌ای، ما هنوز نتونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم. فکرهای زیادی داریم، بعضی‌ها رو عملی می‌کنیم، خیلی جاها می‌ترسیم و خیلی جاها زورمون نمی‌رسه. فکر می‌کنم باید بیشتر کار کنم و بیشتر کار کردنم هم اون‌قدری که انتظارش رو دارم بهم کمک نمی‌کنه. علایقم هم که کوچک‌ترین لینکی به پول آوری ندارند و آه، من واقعا از این چیز‌ها سر درنمیارم، اون urge این‌قدری که انتظارش رو دارم در من نیست و مال این حرف‌ها نیستم. کاش حداقل برای درویش شدن و رها کردن به قدر کافی در عرفان غرق بودم چون بهش که فکر کنی، در نهایت زندگیِ کوتاه، ارزشش رو نداره.اما افسوس.
به هر حال، نمی‌خوام همش هم بهت خبر بد بدم، خبر خوب این‌که امسال یک دوست فوق‌العاده پیدا کردم، و از نظر کیفی همین یکی احتمالا کافیه. خبر خوب دیگر این‌که با این‌که بازه زیادی غمگین بودم، اما هیچ چیز نسبت به رفتنِ تو، سخت‌تر نبوده که از پسش برنیام.
Then I think we're all good.