می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها خیلی سخت فکر می‌کنم که یادم بیاد لبخندش دقیقا چه‌طوری بود. حالا احتمالا الان اصلا فایده‌ای نداره. یادم هست که آخرای شب یا اولای صبح بود، بچه بودم و داشت قرآن می‌خوند و من که خدای همه‌ی بی‌خوابی‌ها هستم می‌دوییدم میومدم پیشش و می‌گرفت محکم بغلم میکرد که تکون نخورم و سر و صدا نکنم. چند روز پیش خیلی استرس داشتم، (واقعا کم پیش میاد) نفسم بالا نمیومد و هی راه می‌رفتم و احتیاج داشتم بیاد محکم بغلم کنه که تکون نخورم و مثل همیشه بهم بگه تو اگه بخوای از همه‌ی آدم‌های این دنیا بهتری. نگرانی نداره که.

یادم اومد که نشسته بود و من بدون حرف، موهاش رو خشک می‌کردم و بعد فکر کردم که این شاید تنها کاری بود که آخرش براش کردم. نه می‌تونستم حالش رو خوب کنم، نه می‌تونستم از دردش کم کنم، نه می‌تونستم ببینمش یا پیشش باشم، نه اصلا هیچی. می‌دونی؟ فکر می‌کنم خیلی ساده تموم شد و این اصلا درست نیست. احساس می‌کنم از همه ی آدم‌های دنیا طلبکارم که چرا وقتی که اون نیست درباره‌ی زندگی مسخرشون حرف می‌زنند یا این دنیا رو ادامه می‌دند.

دلم براش تنگ شده. فکر میکنم فایده ای نداره، می‌دونی؟ هیچ‌وقت هم نرفتیم درگز که دوستهای تُرک پیدا کنه. واقعا مسخره‌ست.