۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

Type of misery

  • گری
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰
  • ۰۳:۱۷

مرحله‌ای از insomnia رو آنلاک کردم که تو وویس تکلیف‌های آرش، ریاضی‌هاشو گفتم علوم، فارسیش رو قرآن دیدم و قرآنشو کلا ندیدم. بعد اصلا حتی تکلیف‌ها مال آرشم نبودن. حالا سی نفر همینطور شده دومینو وار.

مامان میاد و یک مقدار زیادی گریه می‌کنه، بعد یهو یادش میاد شیرینی گردویی که من پخته بودم از گرسنگی نجاتش داده و تو اون شرایط خوشمزه بوده. بعد از اینکه چقدر ما کارِ خونه نمی‌دونیم ناامید میشه و می‌خنده. بعد کسی زنگ میزنه بهش و از حال بابا می‌پرسه یا میگه، باز گریه می‌کنه. خلاصه همه چیز شبیه نفرین به نظر میاد و همه ی دردها تازه شده.

حالا داخل بخش نمی‌رم، اینقدری شجاع نیستم که از پسش بر بیام. میشینم بند کفش یا لباسم رو باز و بسته می‌کنم تا یک نفر بیاد. حتی برای همین هم نفس کم میارم و احتمالا قبلا گفتم، واقعا نفسِ عمیق کشیدن بی فایده ست عزیزم.

شبا اینطور میگذره که می‌خوام درس بخونم، بعد به نظرم خیلی بی‌رحم میام و کاری نمی‌کنم،بعد تصمیم می‌گیرم فیلم ببینم یا برم با کسی حرف بزنم، همش حال آدمو بدتر می‌کنه. فکر می‌کنم روزهای بهتری میاد اما بعد به نظر نمیاد ارزشش رو داشته باشه.
می‌دونی باید فکر کنم شبیه وقتیه که می‌بینمش و بغلم می‌کنه و دستم رو می‌گیره، اون موقع دنیا برام شبیه آهنگ Not that simple عه. تلاشی برای تموم شدنش نمیکنم و الکی طولش میدم و خوشم میاد ازش اما وقتی تموم میشه و ازم جدا میشه تازه میفهمم چقدر قدر لحظه‌هام رو نمی‌دونم. بعد بهش فکر میکنم و قلبم گرم میشه. از این نظر که یک روزی فکر نمی‌کردم گرمم بشه هیچ‌وقت. حتی تصورشم سخت بود، اما گذشت در نهایت. کسی چه می‌دونه؟

the ones we're miserable without

  • گری
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰
  • ۱۰:۴۰

یه کسی نوشته بود براش خیلی ترسناکه اگه تلاش نکنه آدم بهتری بشه. شاید راه حل واقعا همینه که باید این وحشت رو بکویم سر در مغزم و شروع کنم به بهتر شدن، بیشتر خوندن، میدونی؟ چون طبیعتا از یه آدم تقریبا بیست و پنج ساله انتظار نداری اینقدر با کلمات بد باشه یا خودش رو اینقدر نشناسه یا این همه چیزی ندونه. یعنی دیگه کام آن 25 سالته. دیگه کی قراره به خودت بیای؟

ساناز میگفت فکر می‌کنه آدم باید شروع کنه، کشف کنه، اصلا وسطش رها کنه، زندگی اینجوریه دیگه. میدونی؟ تا نری جاهایی که تا حالا نرفتی که کاری نکردی خیلی. واقعا دلم میخواد یک لحظه آروم باشم و فکر کنم عیبی نداره که راه بریم و بیفتیم و اصلا لگد بخوریم. دلم میخواد یک لحظه این سیف زونم رو رها کنم اصلا و سقوط کنم و بعد کلی گریه کنم و قلب شکسته م رو تیکه تیکه جمع کنم و ببینم همه ی اینا چه جوری میتونه باشه. ممکنه اصلا از پسش برنیام، اما حداقل برای چیزی زنده بودم.

یه چیزی توی قلبم هست که انتخاب خودم نبوده و مهم نیست چی کارکنم، باز هم هست و کم نمیشه ذره ای. بعد در مواقعی که احساس بیچارگی میکنم به خاطرش میرسه به گلوم و راهش رو می بنده و با نفس عمیق کشیدن هم حل نمیشه. می ترسم چون نمی تونم از بینش ببرم و از اول هم انتخاب خودم نبوده هیچ وقت که این آدم ها رو دوست داشته باشم و باهاشون خانواده باشم. و الان خیلی کاری از دستم برنمیاد. هم به خاطرشون احساس بیچارگی میکنم و هم وقتی به نبودنشون فکر میکنم، همه چیز بدتره. همچین چیزیه.

 

 

Baby Steps

  • گری
  • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰
  • ۱۷:۵۰

چند روز آخر دی، اتفاق های خوبی نیفتاد و حالم بد بود و میخواستم بیام اینجا حرف بزنم، بعد پستم دوبار پاک شد و یادم نیست درباره ی چی بود دیگه. 

امروز زندگی بهتره، حالا نه اونقدری، ولی بهتره. میدونی من یه باوری در خودم به وجود آوردم که همه احمقند، برای اینکه از کسی انتظار خاصی نداشته باشم و برای اکشن های بیخود بقیه، به خودم آسیب نزنم. اما آیا جواب میده؟ نه خب. چون ممکن نیست همه ی آدمهایی که من رو ناراحت می کنند واقعا احمق باشند. و میدونی؟ انگار واقعا چیزهای زیادی کمند. البته که اینقدری ایده آل نیستم از هر لحاظی و توی زندگی کردن خوب نیستم. و این خیلی یه جوریه وقتی « همه می دونن دارن کجا میرن» و تو نمیدونی و توی این چیزای بدیهی زندگی با بقیه فرق داری. نمی دونم کجا میرم و از خیلی از چیزهای عادی هم خوشم نمیاد. و افراد زندگی من، به این چیزا عادت ندارن و اینجورین که یعنی چی خوشت نمیاد مثلا از هر چی، احتمالا یه چیز دیگه ای هست که تو نمیخوای دربارش حرف بزنیم. و میدونی، بیشتر داستان میشه برام.

و من اینطور نبودم که برام مهم باشه جایی برم یا کاری بکنم، اما دیگه الان احساس اتلاف وقت و عمرم رو دارم. احساس ترس دارم. میدونی؟ ترسناکه تا آخرش همینجوری که تا الان پیش رفت پیش بره. احساس نمی کنم گم شدم چون چیزهایی هست که میدونم میخوام، اما نمیدونم قلبم کجا تند تر میزنه یا کجا قشنگ تره. و سنم هم گذشته از این چیزها واقعا.

حالا که دارم درباره ی این عمرِ عجب می نویسم، بذار اینو بگم که دیشب برای اولین بار، احساس دوست داشتنی ای رو تجربه کردم. چیزی که راستش هیچ وقت فکرشو نمیکردم برام اتفاق بیفته. و این وقتی بود که فهیمه داشت میگفت یه زوج پیری رو دیده و احساس کرده هیچ وقت فرصتش رو پیدا نمیکنه که یکی رو اینقدر طولانی و اینقدر زیاد دوست داشته باشه. من واقعا قلبم شکست و میدونی؟ خیلی حسرت میخوردم، ولی وقتی بهش فکر کردم دیدم کسی رو میشناسم که آدم زیبایی به نظر میاد و نباید بذارم اینطوری بشه که هیچ وقت نتونم هیچ کسو اینقدری زیاد دوست داشته باشم. نباید بترسم از دوست داشتن، همچین چیزی.

دیگه خلاصه، امروز زندگی بهتر بود عزیزم. فردا رو نمیدونم. ولی امروز بهتر بود و بعدا هم که ناپدید میشه امروز، یادم می مونه یک روزی همه چیز بهتر بود و من توش کمتر ترسیدم.