یه کسی نوشته بود براش خیلی ترسناکه اگه تلاش نکنه آدم بهتری بشه. شاید راه حل واقعا همینه که باید این وحشت رو بکویم سر در مغزم و شروع کنم به بهتر شدن، بیشتر خوندن، میدونی؟ چون طبیعتا از یه آدم تقریبا بیست و پنج ساله انتظار نداری اینقدر با کلمات بد باشه یا خودش رو اینقدر نشناسه یا این همه چیزی ندونه. یعنی دیگه کام آن 25 سالته. دیگه کی قراره به خودت بیای؟

ساناز میگفت فکر می‌کنه آدم باید شروع کنه، کشف کنه، اصلا وسطش رها کنه، زندگی اینجوریه دیگه. میدونی؟ تا نری جاهایی که تا حالا نرفتی که کاری نکردی خیلی. واقعا دلم میخواد یک لحظه آروم باشم و فکر کنم عیبی نداره که راه بریم و بیفتیم و اصلا لگد بخوریم. دلم میخواد یک لحظه این سیف زونم رو رها کنم اصلا و سقوط کنم و بعد کلی گریه کنم و قلب شکسته م رو تیکه تیکه جمع کنم و ببینم همه ی اینا چه جوری میتونه باشه. ممکنه اصلا از پسش برنیام، اما حداقل برای چیزی زنده بودم.

یه چیزی توی قلبم هست که انتخاب خودم نبوده و مهم نیست چی کارکنم، باز هم هست و کم نمیشه ذره ای. بعد در مواقعی که احساس بیچارگی میکنم به خاطرش میرسه به گلوم و راهش رو می بنده و با نفس عمیق کشیدن هم حل نمیشه. می ترسم چون نمی تونم از بینش ببرم و از اول هم انتخاب خودم نبوده هیچ وقت که این آدم ها رو دوست داشته باشم و باهاشون خانواده باشم. و الان خیلی کاری از دستم برنمیاد. هم به خاطرشون احساس بیچارگی میکنم و هم وقتی به نبودنشون فکر میکنم، همه چیز بدتره. همچین چیزیه.