۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

LA ESTRELLA

  • گری
  • دوشنبه ۲۸ آذر ۰۱
  • ۰۲:۰۰

امشب شب سختی بود. هست هنوزم یعنی. فکرکردم شاید نوشتن کمک کنه.

امروز، داشتیم حرف می‌زدیم و یک اتفاق مشابه برای جفتمون افتاده بود و من با دیتیل خیلی زیاد تک تک جملات اون اتفاق رو براش تعریف کردم، بعد که قرار بود اون تعریفش کنه اینطور بود که آره صرفا این اتفاق افتاد و درباره این موضوع حرف زدیم. بعد به خودم گفتم تو چرا این همه حرف زدی پس؟ احساس پشیمونی از همه‌ی چیزها و همه ی لحظه‌ها در من خیلی بزرگ شد. در نهایت الان این فکر بزرگتر شده که اگه لال بودی یا اصلا نبودی زندگی همه بهتر بود. فکرکردم من واقعا نمی‌خواستم این‌قدر سخت زندگی کنم. این‌قدر سخت آینده‌ی هیچ‌چیز رو نبینم . این‌قدر گریه کنم و این‌قدر از پس هیچی برنیام اما همه‌ی این‌ها سرم اومده آخرش، از یک تلخی بی‌پایان حرف می‌زنم که یک پایان تلخ قطعا ازش بهتره. از این احساس حرف میزنم که دارن هل میدنت سمت یک پرتگاه و می‌خوای فرار کنی اما پا نداری، عرضه‌ش رو نداری. صرفا تا خود پرتگاه زنده می‌مونی و بعدش می‌میری.

همه‌ی این‌ها برای این‌که زیاد حرف زدم و طرف مقابلم اینقدری حرف نزد. میدونی؟ چون انیس عزیزم مصیبت‌های بزرگ‌تر زندگیش کم هستند جوری که مجبوره در لحظه از همه چیز مصیبت بسازه وگرنه اون روز شب نمی‌شه و شب صبح نمی‍شه و خورشید نمیاد و جهان جلو نمیره. باید واقعا کم‌تر فکر کنم تحفه خاصی هستم. یا شایدهم کمتر فکر کنم که هیچ‌چیز نمی‌فهمم و در همه چیز گند می‌زنم.یا شاید هم یه چیز دیگه جواب تمام این‌هاست.

آه واقعا کمکی نکرد اما. 

You need to tell these people they're in a battery

  • گری
  • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱
  • ۰۲:۴۹

برای این‌که در لحظه زندگی کنم و فکرهای سگی رو برای بار هزارم توی ذهنم مرور نکنم تصمیم گرفتم برای کوچیک‌ترین کارم هم effort ایجاد کنم و بهش فکر کنم و تلاش کنم تمام دیتیل‌ها رو توی ذهنم نگه‌دارم. نتیجه‌ش این شد که دقیقا یادم هست چه تعداد قاشق در حین آشپزی کثیف کردم و هندزفریم رو کجا گذاشتم. هم‌چنین انگلیسی کیک رو کَک خوندم و دریچه‌ی جدیدی از سواد انگلیسی به روی خودم باز کردم. تلاش کردم بدون پاز کردن، یک اپیزود مافیایی که بازیگرای ایرانی بازیش می‌کنند ببینم و دنبالشون کنم و این‌طوری بودم چطور اینقدر همه چیز براشون جدیه؟

فکر می‌کنم که باید بتونم دقیقا از احساساتم بنویسم و این احتمالا کمک‌کننده هست. باید بتونم بگم چه چیزهایی اشتباهند و بتونم بگم چطور درست میشن. سعی کردم فکر کنم که آیا غمگینم یا حسودم یا عصبانی یا متفاوت؟ سعی کردم اما می‌ترسم کاسه‌‌ی احساساتم در من لبریز بشه و نتونم هندلش کنم. هر بار ناامنی‌های فراوانی در من متولد میشن و حتی چشم باز کردن توی صبح (ظهر) سخت به نظر میاد. راه افتادن و بلند شدن شبیه کوه کندن می‌مونن و تلاش کردن هم رقت انگیزتر می‌کنه همه چیز رو. صرفا راه کمک بسته‌ به نظر میاد.

حالم در مجموع بهتره. بهتره از روزی که نمی‌دیدم و می‌خواستم گریه کنم و نمی‌تونستم. اما ترس‌هام بیشتر شدن و می‌ترسم در نهایت زندگی همه واقعا بدون من بهتر باشه. می‌دونی؟ گرچه واقعا امیدوارم ندونی از چه حسی حرف می‌زنم عزیزم.

tacky or fall apart

  • گری
  • سه شنبه ۱ آذر ۰۱
  • ۰۱:۵۲

فکر کردم از زندگی می‌ترسم و کاش برای همیشه توی اتاقم باشم و آدمی رو نبینم و به چیزی فکر نکنم و مملکتی داشته باشم که می‌شد درش یک گوشه موند و خوب بود. فکر کردم زندگی واقعا محقری دارم. به آینده فکر کردم و هیچ سناریویی پیدا نکردم که درش خوشبخت و خوشحال باشم. به آینده‌ای فکر کردم که توش از پس هیچی برنمی‌اومدم و برمی‌گشتم خونه و گریه می‌کردم و چیزی عوض نشده بود.

می‌دونی من هزاران بار این‌جا نوشتم اما واقعا کم می‌دونم. هنوز حتی کلمات فارسی برای من سختند و هر وقت دست و پا می‌زنم زبان دیگه‌ای یاد بگیرم، این‌طوری هستم که ممکنه هرگز ازش استفاده کنم؟ روایط اجتماعی، بیان احساسات، انتخاب کلمات درست، عزاداری کردن، نمی‌دونم باهوش بودن حتی. همه چیز برای من خیلی بزرگ به نظر میاد و این همه وقت توی این نادانی و دور موندن و کاری نکردن دست و پا زدم و دیگه بسمه، این همه سال زندگیِ نکرده واقعا شوخی نیست. از همه چیز می‌ترسم و اصلا برازنده نیست عزیزم. اصلا خیلی یک جوریه، خیلی یک تیکه پازل جانَشو هست و بدترین چیز اینه که لیاقتش رو دارم. حتی عادلانه هم هست. منطورم اینه تمام عمرم در مجموع با پنح نفر آدم رابطه‌ی صمیمانه ایجاد نکردم و همه ی حرف‌هام ثانیه‌ی بعدی که از دهنم خارج می‌شن، توی ذهنم احمقانه به نظر میان. مردم چطور می‌تونن خوب حرف بزنن و کم اشتباه کنن و از خودشون خوششون بیاد؟ چطور می‌تونن توی پازل جا بشن و برن و بدونن کجا می‌رن؟ انگار همه نابغه هستند عزیزم.