۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

آه. چقدر امید، دریا دریا امید، ولی نه برای ما

  • گری
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
  • ۱۷:۵۹

عزیزم من داره بیست و شیش سالم می‌شه.

احتمالا دیگه باید انکار رو تموم کنم و مثل بقیه‌ی آدم‌ها بزرگ شم و تغییر کنم. بیست و پنج خیلی سیاه و سخت بود. من رو نکشت اما.

فکر می‌کنم دلم برات تنگ شده. یک‌بار یک‌جایی خوندم که کسی نوشته بود جلوی گریه‌های گاه و بی‌گاهش رو نمی‌گیره و من این‌طوری بودم که کام آن. فکر می‌کنم الان دیگه با اون میزان از اندوه آشنا شدم . امروز صبح بیدار شدم، به تو فکر کردم و گریه کردم و بعد از تختم یک تن واقعا سنگین و غم‌زده رو بیرون کشیدم و ادامه دادم. چند روز پیش یک فیلم دیدم که یک پدر از دست رفته بود و قبل از مرگش به همه‌ی جنبه‌های زندگی فرزندانش پرداخته بود و مدام محبت می‌کرد و در اوج ملاحظه‌ به همه از دست رفت. زندگی واقعی خیلی پوچه و شبیه این چیزها نیست. ما صرفا پدر و دختر معمولی‌ای بودیم که کم با هم حرف می‌زدیم. نمی‌دونم باید ازت متشکر باشم یا متنفر. به هر حال، عزیزم، ناعادلانه‌ست که زیر خاکی.
این روزها زندگی دخترت چیزی شبیه به خاکستری‌ترین لحظات بارونیه، تو اون‌جا نیستی و همه چیز رو داره آب می‌بره و بارقه‌ی امیدی وجود نداره. فکر می‌کنم اگه کبک بودم قطعا سرم رو زیر برف می‌کردم و سعی می‌کردم همون‌طور زندگی رو ادامه بدم. پرواز زیباست اما برای عقاب‌هاست مثلا؛ باید بدونی که من علی رغم باور تو، مال اون حرف‌ها نیستم و نباید اصلا از اولش فکر می‌کردم می‌شه مثل عقاب بود و از پسش برنیومدم عزیزم. دیگه وقت بزرگ شدنه و نمی‌شه. توی لحظه‌ای که قراره بمیرم صرفا می‌میرم و شانس واقعا برای توی فیلم‌هاست. اشتباه می‌کنم همون‌طور که همیشه اشتباه کرده بودم و فاجعه‌ی زندگیم با دوست داشتن بیشتر خودم و پذیرفتن اشتباهاتم درست نمی‌شه و دستم نه فقط به تو بلکه کلا به چیزی نمی‌رسه.

فکر می‌کنم این مهمه که بدونی زندگی چقدر پوچ و رندومه. عدالت و انتظارِ چیزی داشتن از کسی ساخته‌ی mankindعه و باور کردنشون اصلا کار سالمی نیست. پیش نمیاد که تو به گا بری اما بعدش همه چیز عوض شه، پیش نمیاد که تو کسی رو دوست داشته باشی و اون یک نفر، هم با تو توی یه صفحه باشه، هم متقابلا تو رو بخواد و هم رابطه‌ی سالمی داشته باشید. پیش نمیاد که تو بتونی اون‌قدری از جایی که ده ساله همون‌جا بودی دور بشی و  احتمالاتِ این چیزها صرفا چیزی نزدیک به صفره و مهمه که این فکت رو بدونی.

عزیزم، نمی‌فهمم چرا خواب‌های هانگیرگیمز طور وارد زندگی من شده و مغزم رو درک نمی‌کنم که چرا وقتی این‌قدر سختی می‌کشم تا بخوابم بعدش این چیزها رو به جای رویا بهم غالب می‌کنه. صرفا واقعا از همه چیز می‌ترسم و زنده موندن یک کاریه که انجامش می‌دم چون فکر می‌کنم شاید چیزهای کوچیک مبهم زیبا نجاتم بدند. فکر می‌کنم سایه‌ها زیبان. از ترکیب سایه‌ها و چیزهای تاریک خوشم میاد، کلا از هر چیزی که جزئیات رو کم کنه و تفاوت‌ها رو کاهش بده و آدم رو به سطحی از نفهمی برسونه، بلور یا تاریکی، مه زیاد یا عینک آفتابی. شاید حتی مستی. 

به هر حال، گفتم نباید انتظاری داشت اما کاش بیشتر این‌جا می‌بودی. حسرت من اینه حداقل. کاش زندگی بی‌فایده خلا به این بزرگی نمی‌داشت. کاش حداقل آدمی که دوستش داشتم زمانش رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. کاش این سال سیاه حداقل هم‌چین داغی برای آدم نمی‌ذاشت.

The present you were living and the past you remembered and the future you longed for

  • گری
  • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱
  • ۲۳:۳۱

تریگر وارنینگ: عزیزان نوشته‌های من هم‌چنان آزاردهنده‌ هستند. در صورتی‌که از دل‌تنگی زیاد رنج می‌برید یا زن هستید یا حتی آندرایج، لطفا نخونید.

 

فکر می‌کنم واقعا تا خرخره در حجم زیادی از غم دست و پا می‌زنم. عزیزان واقعا غم‌انگیزه که شما یک نفر رو تا حد خیلی زیادی دوست داشته باشید و ببینید اون یک نفر با شما در این اتاق نیست. کاری که از دستتون برمیاد، اینه که صرفا تصمیم بگیرید چطور اون غم رو process کنید. می‌تونید ساعت‌های زیادی فکر کنید که اون داره چیکار می‌کنه و با تصور کردنش، با فکر کردن به عطر یا صداش یا چیزهایی که ممکنه کریپی و استاکر متریال باشه، سروایو کنید. می‌تونید روی صدماتی که در نهایت به شما رسیده متمرکز بشید، عصبانی باشید و خشم کمکتون کنه تا اون دوست داشتن زیاد ناپدید بشه و یک لحظه بلند بشید و بعد که آروم‌تر بودید، بیفتید و گریه کنید. می‌تونید خاطرات زیبا رو توی ذهنتون مرور کنید و بگید اوه، حداقل تونستم اون‌جا باشم. و بعدش به لحظه برگردید گریه کنید.

صرفا از حجم زیاد احساسات در قلبم واقعا شگفت‌زده‌ام. انتظارش رو نداشتم این ظرفیت از دوست داشتن توی قلبم باشه. عزیزان من واقعا فکر نمی‌کردم حتی این‌قدری جدی و واقعی باشه. لحظاتی هست که قوی می‌شم و می‌تونم pull my shits together رو تجربه کنم. در اون لحظات، میرم سراغ ترتیب روان‌شناختی. اولش واقعا دست و پا می‌زنم خودم رو بشناسم و قدر خودم رو بدونم و بارها فکر کنم خب اگر اون خوب بوده من ‌هم خوب بودم. اما خب در مبحث عشق، خیلی مهم نیست که تو دقیقا چه کسی هستی. چون قلبت یک نفر رو از دست داده و هرکسی که بودی، چه اشتباه کرده باشی چه کار درست رو کرده باشی، در نهایت اون چیز جواب نداده. می‌فهمی؟

اما خب، من خودم رو می‌کُشم تا قوی باشم و بعد سعی می‌کنم برم و آدم‌های دیگه رو ببینم، آه. نمی‌تونم دقیقا بهت بگم چقدر بی‌چاره‌م‌. می‌دونی واقعا effort می‌ذارم و تلاش می‌کنم و با ترسم مواجه می‌شم، به غمم غلبه می‌کنم و میرم با یک مرد احمق در کشور ایران مواجه می‌شم. تو اگه دختر هستی این تراژدی رو متوجه میشی عزیزم. چقدر غم‌انگیزه با این حجم از حماقت زندگی می‌کنند و نمی‌فهمند. ببین، من دارم لیترالی از حماقت حرف می‌زنم. از این حرف می‌زنم که یک دیک هد، کل زندگیش هر غلطی کرده یک بار یک سوال از خودش نپرسیده که آیا من اینقدر خر بزرگی هستم که برای پارتنرم تعیین و تکلیف کنم؟ من وقتی از یک گوساله کم‌تر می‌فهمم، چرا سعی می‌کنم درباره زن‌ها نظری بدم؟ چرا تلاش نمی‌کنم سطح ذهن من از آلت جنسیم فراتر بره؟ چرا فکر می‌کنم من که تمام حرف‌ها و تصمیماتم بر مبنای میزان تحریک آلت جنسیم شکل می‌گیره، می‌تونم فکر کنم از یک انسان که باهوش‌تر از منه، صرفا چون زنه بیشتر می‌فهمم؟ چی باعث می‌شه که من که یک مریض روانی دگر آزار هستم به خودم اجازه بدم این دختر عکس آلت جنسی بی‌قواره و کریه من رو ببینه تا ناتوان و منزجر بشه؟ چقدر حماقت و دیاثت در من باعث میشه فکر کنم زندگی یک آدم از دیک من مهم تر نیست؟ می‌دونی؟ آدم باید یک بار از خودش بپرسه و آدمی که در این سطح از حماقت قرار داره باید خودش به زندگی خودش پایان بد‌ه نه این‌که به خودش اجازه بده با کسی حرف بزنه. (متوجه هستم که هر مردی مصداق این حرف‌ها نیست.) و من واقعا متاسفم برای خودم که در این مملکت با این فرهنگ و سیستم پرورش احمقانه‌ی همیشگی ضد انسانیش، زن هستم و سال‌های زیادی تحمل کردم این آزارهای بی‌شمار رو و اگر فکر می‌کنید من دراماتیکم یا دارم زیادی بزرگش می‌کنم، خواهش می‌کنم برید بمیرید.

خب می‌گفتم، واقعا سخته عزیزم. این‌که چیزی برای از دست دادن ندارم و با قوی بودنم هم به جایی نرسیدم یا چیزی رو به دست نیاوردم هم سخت‌ترش می‌کنه. می‌دونی؟ وقتی بقیه این‌قدر آزاردهنده هستند و نمی‌تونم خیلی روی خودم هم حساب کنم، مطمئن نیستم که چی ازم برمیاد و اعتمادی ندارم به آینده‌م. حالا هم فردا باید کار اداری انجام بدم و باید خودم با پای خودم برم تا تحقیر بشم و بهم توهین کنند و نمی‌خوام باهاش مواجه بشم. پس اومدم به دل‌تنگیم بپردازم چون ایده‌ی دیگه‌ای ندارم.

Basic issues

  • گری
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱
  • ۱۹:۳۰

می‌دونی، حالا که چیزها واضح‌تر هستند می‌گم، آبان نوشته بود که ناخودآگاهِ جمعی، باعث شده مردها اعتماد به نفسشون با میزان پولی که دارند تعریف بشه. نمی‌دونم مردانسان‌های دیگه چطور هستند اما من تمام زندگیم این‌طور بودم که چیزی کمه و نمی‌دونستم دقیقا چی، مسئله مادی بودن من نیست واقعا، مسئله حتی این نیست که من در خوشه‌ای از انسان‌های پول‌دار قرار گرفتم و فکر می‌کنم کم‌تر از اون‌ها دارم در حالی‌که enough هست. اصلا خوشه‌ای که من درش بودم خوشه‌ی داغون و مساعدی بوده هم‌واره. رفاه برای من معناش با پول یکی نیست یا اصلا معیاری ندارم که درش انسان رو با میزان پولی که داره تعریف کنم، اما الان که توی این شرایط هستم، یک آدم زیبا رو می‌بینم و این‌طورم که آه تو باید توی زندگی من باشی عزیزم، و واقعا دلم می‌خوادش اما کاری نمی‌کنم، در حالی‌که ذره‌ای شک ندارم که چه آدم فوق‌العاده‌ای شدم و چقدر rare هستم و می‌تونم این یک نفر رو واقعا خوش بخت کنم، اینا اصلا concern یا ناامنی واقعی من نیستند عزیزم. چیزی که جرئت حرف زدن رو از من می‌گیره پول نداشتنم‌عه. دلیل کارهای اشتباهی که کردم، نه‌هایی که گفتم یا بله‌هایی که نمی‌گم، دلیل ترسیدنم از هر آدم جدید یا اعتماد به نفسِ تیکه‌تیکه‌شده یا اختلالِ اضطراب، پول نداشتن‌عه. دلیل این‌که الان هر روز حالم از روز قبل بدتره، استیصال بی‌اندازه‌م از پول نداشتن و فقیرتر شدنم‌عه. ایران اینطور سم خالصی برای منه. احساسات خوبم درباره هر قسمت از خودم این‌طور دارن یکی بعد از دیگری به فنا می‌رن و من حتی اگر تلاش هم بکنم که یر به یر بشه پول نداشتنم با چیز خوب دیگه‌ای، صرفا شبیه دست و پا زدن می‌شه. پس مایکل اسکاتی شدم که برگه‌هاش رو امضا نمی‌کنه و توی اتاقش قایم شده و با قطارش بازی می‌کنه. خدای denial.