در راستای خواب های ندیده‌م ، چند شبی پشت سر هم خواب دیدم اون راهب توی Nun و Conjuring دم در اتاقمه، دزد ها بهم حمله می‌کنن و من جایی مونده‌م و تا همیشه تنها هستم، بعد هم که بیدار میشم فقط می‌خوام گریه کنم.  امیدوار بودم خواب دیدن قشنگ‌تر باشه اما خب مثل اینکه بخت من کلا خاکستر شده.

کتابها و کارهام روی هم تلنبار شدن و این روزا هیچ سازی خوش آهنگ نیست عزیزِ من. دلم میخواد آدم بهتری باشم، تلاشمو می‌کنم بیشتر بدونم، بیشتر حرف بزنم، بیشتر رابطه برقرار کنم با آدم‌ها، کمتر عصبانی بشم، کمتر دروغ بگم، بیشتر رها کنم و کمتر عذاب بکشم. اما سخته. می‌دونی؟ احتمالا شانس واقعا وجود نداره اما به هر حال، من همه ی اتفاق های بد رو برای خودم رقم میزنم و اصلا فایده نداره چیزی برام. داشتم تلاش میکردم مرخصی بگیرم که معلوم شد اگه همچین کاری کنم تعهدم بیشتر میشه (من به جایی تعهد دادم که ازش نفرت دارم و آخرین چیزی که می‌خوام اینه که بیشتر باهاشون کار کنم. و نمی‌دونم چرا از اول اومدم اینجا. واقعا نمی‌دونم)  یک مقدار زیادی پول می‌خوام که تعهدم رو بازخرید کنم و خب مسلما الان که نفس کشیدنم هم داره برام گرون تموم میشه، همچین پولی ندارم. هیچ ایده ای هم ندارم که چطور کنار بیام با این سالهای بدی که به سر خودم آوردم. صرفا امیدوارم ثانیه ها تندتر برن این هشت سالو، نمی‌دونم. خلاصه اینکه "در من چیزی کم بود و در این زندگانی چیزی کج بود. میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود؟ هر چه هست به موقع نیامدیم. گذشت و بهتر که می‌گذرد. "