خیلی تلاش کردم تا بفهمم چطور میشه که قلبم پاره پاره نشه، گریه م نگیره و سعی کنم فقط خوشحال باشم که احساسات زیبایی رو تجربه کردم و همین کافی باشه برام. خیلی تلاش کردم که درست زندگی کنم، در نتیجه ش واقعا غمگینم. سعی کردم روزهام حتما پروداکتیو باشه (من!) ، هر روز حتما یوگام رو کامل انجام بدم، کتاب بخونم، سمت اخبار نرم، مستقل تر باشم و غذاهای سالم بخورم اما در نهایت بازم غمگینم. و حالم بدتر شده. و نمیدونم، اینقدر روانم بهم ریخته شاید که این دست و پا زدن هام برای زندگی کردن هم منو غمگین میکنه. خندیدن هم، واقعا غم انگیزه. در نهایت شاید این نسخه هایی که برای زندگی بهتر آدما نوشته شده، به کار من نمیاد. شاید برای زندگی من، mourning کردن هنوز ادامه داره و باید فقط بیشتر صبر کنم. شاید هم نوش داروها بعد از مرگ سهراب بهم رسیده اصلا. میدونی؟