فکر کردم از زندگی می‌ترسم و کاش برای همیشه توی اتاقم باشم و آدمی رو نبینم و به چیزی فکر نکنم و مملکتی داشته باشم که می‌شد درش یک گوشه موند و خوب بود. فکر کردم زندگی واقعا محقری دارم. به آینده فکر کردم و هیچ سناریویی پیدا نکردم که درش خوشبخت و خوشحال باشم. به آینده‌ای فکر کردم که توش از پس هیچی برنمی‌اومدم و برمی‌گشتم خونه و گریه می‌کردم و چیزی عوض نشده بود.

می‌دونی من هزاران بار این‌جا نوشتم اما واقعا کم می‌دونم. هنوز حتی کلمات فارسی برای من سختند و هر وقت دست و پا می‌زنم زبان دیگه‌ای یاد بگیرم، این‌طوری هستم که ممکنه هرگز ازش استفاده کنم؟ روایط اجتماعی، بیان احساسات، انتخاب کلمات درست، عزاداری کردن، نمی‌دونم باهوش بودن حتی. همه چیز برای من خیلی بزرگ به نظر میاد و این همه وقت توی این نادانی و دور موندن و کاری نکردن دست و پا زدم و دیگه بسمه، این همه سال زندگیِ نکرده واقعا شوخی نیست. از همه چیز می‌ترسم و اصلا برازنده نیست عزیزم. اصلا خیلی یک جوریه، خیلی یک تیکه پازل جانَشو هست و بدترین چیز اینه که لیاقتش رو دارم. حتی عادلانه هم هست. منطورم اینه تمام عمرم در مجموع با پنح نفر آدم رابطه‌ی صمیمانه ایجاد نکردم و همه ی حرف‌هام ثانیه‌ی بعدی که از دهنم خارج می‌شن، توی ذهنم احمقانه به نظر میان. مردم چطور می‌تونن خوب حرف بزنن و کم اشتباه کنن و از خودشون خوششون بیاد؟ چطور می‌تونن توی پازل جا بشن و برن و بدونن کجا می‌رن؟ انگار همه نابغه هستند عزیزم.