چند روز آخر دی، اتفاق های خوبی نیفتاد و حالم بد بود و میخواستم بیام اینجا حرف بزنم، بعد پستم دوبار پاک شد و یادم نیست درباره ی چی بود دیگه. 

امروز زندگی بهتره، حالا نه اونقدری، ولی بهتره. میدونی من یه باوری در خودم به وجود آوردم که همه احمقند، برای اینکه از کسی انتظار خاصی نداشته باشم و برای اکشن های بیخود بقیه، به خودم آسیب نزنم. اما آیا جواب میده؟ نه خب. چون ممکن نیست همه ی آدمهایی که من رو ناراحت می کنند واقعا احمق باشند. و میدونی؟ انگار واقعا چیزهای زیادی کمند. البته که اینقدری ایده آل نیستم از هر لحاظی و توی زندگی کردن خوب نیستم. و این خیلی یه جوریه وقتی « همه می دونن دارن کجا میرن» و تو نمیدونی و توی این چیزای بدیهی زندگی با بقیه فرق داری. نمی دونم کجا میرم و از خیلی از چیزهای عادی هم خوشم نمیاد. و افراد زندگی من، به این چیزا عادت ندارن و اینجورین که یعنی چی خوشت نمیاد مثلا از هر چی، احتمالا یه چیز دیگه ای هست که تو نمیخوای دربارش حرف بزنیم. و میدونی، بیشتر داستان میشه برام.

و من اینطور نبودم که برام مهم باشه جایی برم یا کاری بکنم، اما دیگه الان احساس اتلاف وقت و عمرم رو دارم. احساس ترس دارم. میدونی؟ ترسناکه تا آخرش همینجوری که تا الان پیش رفت پیش بره. احساس نمی کنم گم شدم چون چیزهایی هست که میدونم میخوام، اما نمیدونم قلبم کجا تند تر میزنه یا کجا قشنگ تره. و سنم هم گذشته از این چیزها واقعا.

حالا که دارم درباره ی این عمرِ عجب می نویسم، بذار اینو بگم که دیشب برای اولین بار، احساس دوست داشتنی ای رو تجربه کردم. چیزی که راستش هیچ وقت فکرشو نمیکردم برام اتفاق بیفته. و این وقتی بود که فهیمه داشت میگفت یه زوج پیری رو دیده و احساس کرده هیچ وقت فرصتش رو پیدا نمیکنه که یکی رو اینقدر طولانی و اینقدر زیاد دوست داشته باشه. من واقعا قلبم شکست و میدونی؟ خیلی حسرت میخوردم، ولی وقتی بهش فکر کردم دیدم کسی رو میشناسم که آدم زیبایی به نظر میاد و نباید بذارم اینطوری بشه که هیچ وقت نتونم هیچ کسو اینقدری زیاد دوست داشته باشم. نباید بترسم از دوست داشتن، همچین چیزی.

دیگه خلاصه، امروز زندگی بهتر بود عزیزم. فردا رو نمیدونم. ولی امروز بهتر بود و بعدا هم که ناپدید میشه امروز، یادم می مونه یک روزی همه چیز بهتر بود و من توش کمتر ترسیدم.