۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک چیزی که غمگین نیست» ثبت شده است

I'm fine but save me

  • گری
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲
  • ۰۰:۰۵

امروز یک مومنت با یکی از همکارام داشتم و بعدش خیلی Aww طور، خوش‌حال بودم که انیس سرزنش‌گر درونم بالا اومد و این‌طوری بود که باشه حالا خوب بود ولی در جریانی چقدر گذشته‌ی لجن و آینده‌ی مسخره‌ای داری؟ چقدر متنفر بودم از خودم که آخه احمق، دور روز بیشتر زنده نیستی و دو دقیقه نمی‌تونی یک احساس خوب رو ادامه بدی که خدایی نکرده یک لحظه‌ی خوب در زندگی نداشته باشی. و گریه‌م گرفت و این‌طوری بودم که چیزی نیست آلرژی دارم. 

بعد یک روز دیگه‌ای هم بود که بهش میخواستم درباره‌ی بابام بگم. هی این‌طوری بودم که امکان نداره من بدون گریه بتونم از پسش بربیام و هی به تعویقش مینداختم. در نهایت یه شیش صبحی بهش گفتم و بغضم رو این‌قدری نگه‌داشتم تا ظهر که پام رو از ماشینش بیرون گذاشتم و یهو همه چیز فوران کرد و تا امشب هم‌چنان فورانش ادامه داره.

یک چیزی که بهش فکر کردم این بود که من تلاش می‌کردم شبیه بالغ‌ها به نظر بیام چون‌که ایده‌م از بالغ بودن ایگنور کردن احساساتم بود به این دلیل که احساساتم طوری نبودن که ببرنم جای درستی. بعد فکر کردم من بالا برم یا پایین بیام آدم احساساتی‌ای هستم و شاید بالغ بودن اینه که این فکت رو پبذیرم و بفهمم جای درست صرفا اونجاست که قلبم آروم‌تره. نه ایده‌ای که جهان بهت خواهد داد احتمالا. شایدم که نه. با ما همراه باشید.

هدف/ خواسته/ آرزوی عمیق

  • گری
  • شنبه ۱۷ دی ۰۱
  • ۰۲:۵۱

یک مسئله‌ای هست اونم اینه که افرادی که - نه خیلی- من رو می‌شناسند اینطور فکر می‌کنند که من به خودم سختی نمی‌دم و زندگی سخت نمی‌تونه باشه برام هرگز، می‌تونم بفهمم چرا البته. چون من رهاکننده‌ی خوبی به نظر میام. اینطورین که اوه بازم رها کردی؟ یکم به خودت سختی بده خب. یکمی تحمل کن. اینقدر ناسپاس و قدرناشناس نباش و حالا هرچی.

یک موقعی بود که جوان‌تر بودم و شرایطی بود که برام سخت بود و از ترس حرف و قضاوت همین افراد، خودم رو در موقعیتی نگه داشته بودم که طبیعتا سخت بود. یک شبی بود که درهم شکسته شدم و بعدش بلند شدم و اون دختر نوزده ساله الان قهرمان منه. چون به قدر کافی قوی و عاقل بود و خیلی روی کسی حساب نمی‌کرد.

الان شیش سال حرام شده و من مجددا توی همون نقطه هستم. البته لفظ درستی به کار نبردم چون واقعا آدم متفاوت و بهتری هستم. حتی کمی خوشحال هم هستم از سیر اتفاقاتی که من رو دوباره رسوند این‌جا. حقیقتش اندازه نوزده سالگیم قوی نیستم و کمی میترسم از رها بودن اما grow old بودنم روزهای زیبایی بوده در نهایت و از من آدم درست‌تری ساخته. یک مقدار سبک زندگی اگزیستانسیال بر من چیره شده :)) و تنهاییم بزرگ‌تره و بیشتر می‌تونم بپذیرم دنیا و عزیزانم در خدمت من نیستند و می‌رن و من می‌مونم و روزها می‌گذره با یا بدون هر کسی، خلاف میل من غالبا و بیشتر تلاش می‌کنم بنابراین خوبه عزیزم. می‌ارزه در نهایت.

می‌دونم یکی - دو ماه سختی داشتیم و چس‌ناله‌های فراوانی از این تریبون تقدیم شما شد، همراه بنده بودید و تحمل کردید، من بهترم امروز و به پاس گرامی‌داشت وقت‌ باارزش شما، دیگر فقط پست‌های فاخر تقدیم می‌کنم. تا درودی دیگر، بدرود.