۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «HowToNotEatYourSelf» ثبت شده است

Little things matter

  • گری
  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۰۱:۳۹

بهمن زیبایی رو شروع کردم، خودم رو بیشتر دوست داشتم و به خودم بیشتر اعتماد می‌کردم، کارهام رو بعد از مدت‌ها پیش می‌بردم و اندک انگیزه‌ی درست کردنِ زندگی که در من بیدار شده بود رو تحویل می‌گرفتم تا این‌که یک اتفاق بد افتاد و من باز پرت شدم در دهان سگ سیاه.

می‌دونی؟ زخم‌های زیادی خورده‌ام از خوب حرف نزدنم و واقعا تروما شده برام. مردم می‌تونن با حرف زدن چیزها رو عوض کنند، درست کنند، نجات بدند. من اما هرگز نتونستم. راه حل من البته صرفا این بوده که copycat افراد خوب حرف بزن باشم، در نهایت اون‌قدری تاثیری نداشته. احساساتم در من باقی موندن و هرگز درست بیان نشدن که حل بکنن چیزی رو. تظاهر که جای خود دارد عزیزم. ندونستنِ چطور حرف زدن، بزرگسالی سختی رو برای من به ارمغان آورده اما به قول مامانم، می‌تونستم خیلی دیرتر شیش ساله باشم. هر امروزی بهتر از فرداست عزیزم.

تراپیست بسیار زیبام بهم می‌گفت که از خودم فیلم بگیرم و برای خودم سخنرانی کنم. سعی کنم خودم رو برای خودم تعریف کنم و بازگو کنم هرچیزی رو تا lead بشه به روزی که بتونم بگم در من دقیقا چه اتفاقاتی میفته و چه چیزهایی باعث اون اتفاقات میشه. به نظر نمیاد امروز و فردا بشه حلش کرد اما بیبی استپ‌ها در پنج سال مثلا نتیجه میدن و دیگه یک سی ساله‌ی حرف نزن نیستم.

پی نوشت: مسلما متوجه میشید که اصلا متوجه نمیشید من چی میگم. وقتی میگم خوب حرف نمی‌زنم دیگه می‌دونید از چی حرف می‌زنم.

 

Guilty feet have got no rhythm

  • گری
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰
  • ۲۲:۱۱

خب من واقعا نمی دونم چطور خودمو آروم کنم. یعنی یک چیزی یک لحظه برام موثره و لحظه ی بعد نه، و فکر های من واقعا وحشی ان، اینجوری نیست که من بگم خیلی خب بسه دیگه و واقعا بشینن سر جاشون. دیشب من برای یک مسئله ای سعی کردم از خودم دفاع کنم. یعنی این طور بود که یه احمقی، اومد و یک مزخرفی به من گفت. من اول آروم بودم، بعد یهو گفتم این اصن خر کی باشه، بعد بیشتر شد عصبانیتم و دیگه نتونستم چیزی نگم. اما من که گاو نیستم خب، در نتیجه کلماتم رو با ملاحظه انتخاب کردم اما عزیزم، هیچ وقت جواب یک احمق رو  باملاحظه نده. چون در ادامه ش بیشتر فاتحه اعصاب و روانت رو می خونن. حالا هی بیا برای خودت توضیح بده دو روز زنده ایم و این مسئله اصلا چیزی نیست، از این به بعد تو هم شدی یه احمق مثل اون، در نتیجه هیچ وقت جواب این احمق های متوقع رو نده. هیچ وقت توی هر شرایطی، کلا رهاش کن تا نفس بکشی.

امروز متوجه شدم وارد تابستون شدیم و من اینقدر غرق شده بودم در همه ی چیزهای بیهوده ی زندگی که نفهمیدم بهارِ عزیزم تموم شده. البته who am I kidding، من به هر حال به این چیزها اهمیت نمی دم اما ای کاش مهم بود برام. چون جزئیات مهم و قشنگند عزیز من، و شاید تنها چیزهای باارزشی هستن که واقعا وجود دارن. به خصوص وقتی که مثل الان، کنترل خودمون و افکارمون رو نداریم. آدم درستی نیستیم و منظره ی کلی زندگی زشت و مسخره ست، صرفا همین چیزهای کوچیک می مونن که قلبتو نجات بدن.

در نهایت، من نمی دونم باید با این خشم زیاد درونیم چیکار کنم، توان ابراز کردنش رو هم ندارم چون بی فایده ست وقتی از پسش بر نمیام و مطمئن نیستم که احمق واقعی هم خودم نباشم. پس می مونه و می مونه تا بزرگتر از همه چیز میشه. اینقدر بزرگ که دیگه باید برم یه دونه جدید و خالی خودم رو بخرم، تا بعدش شاید بتونم ببینم چی کجا بود توی کل زندگیم.

?if one thing had been different, would everything be different

  • گری
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰
  • ۲۱:۲۷

من واقعا فکر میکنم اگه باهوش تر بودم و خودم رو بهتر و زودتر می فهمیدم، اینهمه غصه نبود که یهو بیاد بریزه توی دلِ آدم، اونم وقتی که الان همه چیز خوبه. می دونی؟ من فکر میکنم این خیلی بده که هر چی جلوتر میری بیشتر میدونی و گذشته هی مسخره تر به نظر میاد. واقعا ترسناکه.