قبلا کسی بود که میگفت زندگی اونقدر کوتاهه که همیشه برای همه چیز دیره. تا بیای و فکر کنی و تصمیم بگیری از خیلی چیزا گذشتی. تا میای به خودت ثابت کنی کسی برات مهم شده یا نه، اون یه نفر رفته یه جای خیلی دور که دستِ آدم هیچ وقت بهش نمی رسه. تا میای به خودت ثابت کنی گورِ بابای اون یه نفر ... میبینی از هرکسِ دیگه ای که به جای اون بخواد برات مهم بشه بدت میاد. از هرجایی که بدون اون میری بدت میاد. از خودت به خاطر اون بدت میاد و خب خیلی دیر میشه تا بفهمی اون واقعا رفته برای همیشه. اینقدر دیر که دیگه نمیشه هیچ کاریش کرد. چون هیچ کس درک نمیکنه چرا هربار بعدِ رد شدن از فلان خیابون مچاله شدی، چرا ترسیدی، چرا گریه ت میومد یا چرا بین همه چیزایی که میتونستی داشته باشی یه خاطره یِ دور و مسخره رو برداشتی. اصلا چرا به چیزی اهمیت میدی که از اولش هیچ وقت نبوده هیچ جایی؟