انتهای الکی

  • گری
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹
  • ۲۰:۳۵

می دونی من واقعا فکر نمی کنم راه افتادن اینقدر سخت باشه. اما بیا بگیم قلبم، هیچ وقت دست از سرزنش کردن من بر نمی داره. هیچ وقت ازم تعریف نمی کنه و همیشه انگار یه چیزی شکسته ست که من باعثش بودم. دلم میخواد همه چی رو اینقدر پیچیده نکنم و زندگی کنم، اما آخرِ روز مهم نیست چه کاری کرده باشم، بازم قلبم سنگینه.

الان حدود یک سالی هست که به معنای واقعی کلمه هیچ کاری نکردم. کتابی نخوندم، دانشگاه که هیچی. سرِ کاری هم نرفتم، نمی دونم اینقدر یه جا موندن کِی قراره برای من خسته کننده بشه. فکر می کنم اگه مشغول تر باشم، اون موقع وقت نمی کنم دیگه مثلا واسه کسی که اسمم رو درست نمیگه ناراحت بشم. اما نمی دونم چه راهی باید رفت. این حتی بیشتر آزاردهنده ست که من هیچ وقت، اون قدری که باید خودمو نشناختم. یه حالت stable داشتم و اونقدری شجاع نبودم که چیزی رو تغییر بدم و ببینم بعدش من چیکار می تونم بکنم. و واقعا می ترسم که ببینم من همینم و کاری از دستم برنمیاد.