برای اولین بار بذار برات از امید بگم. نه به اون معنای عاجزانه ی بدش که امید داشته باشم ای کاش زندگیِ من اینجا به پایان نرسه و یک روزی برسه که کار خوبی کرده باشم؛ به اون معنای قشنگش فکر کنم. مطمئن نیستم اما احساس خوبی دارم چون کمی پیشرفت کردم و شجاع تر شدم و خب، اگه این یه ذره تغییر در من اتفاق افتاده، پس شاید می تونم انجامش بدم در آینده و فکر میکنم امید همین باشه. حالا ممکنه وقتی توی موقعیتِ بزرگترش قرار بگیرم، خودم رو کاملا ناامید کنم. اما فعلا بهش فکر نمی کنم.

راستش دیگه به خیلی چیزها فکر نمی کنم و زندگی رو می برم جلو. به احساس نفرت و خشمم از آدم ها مثلا. خیلی cheezy به نظر میاد ولی هر زمان به ذهنم بیان، فکر میکنم من در بهترین حالتش، ده سال دیگه زنده م و فقط هم همین یک بار زنده م. بیا به جاش، به روزهای زببای بارونی فکر کنیم و از قدم زدن توی هوای ابری لذت ببریم. البته حدقل توی مشهد اصلا پیش نمیاد که تنها بری پیاده روی و احساس خوبی داشته باشی، چون پسرها اینجا - حدودا همه شون - بیشعور و عوضی هستن، اما اون روز داشتم قدم میزدم توی پیاده رو، هوا ابری بود و شهر خیلی خلوت و قشنگ بود و اون لحظاتم حسِ زندگی کردن داشت. شاید خیلی قابل درک نباشه اما من به خاطرش به خودم افتخار میکنم. به خاطر پیشرفت کمم رو به وضعیت شیردل بودنم هم همینطور. و من خیلی به خودم میگم که حتی یک لحظه رو از این به بعد، نباید گذاشت برای حسرت ها و آدم هایی که اذیتت می کنن. چون میدونی، همین یک بار فقط زنده ایم، و مگه چقدر زنده ایم؟