احساس می‌کنم همه چیز رفته تو یه delay و دارم پشت سر هم کارهای فاکد آپ می‌کنم درحالتی‌که می‌دونم به گا رفتن حتمیه و منم حتما زمانش که برسه باید دوقلو بزام عزیزانم ولی خب از دیرتر به گا رفتن و با شدت بیشتری به گا رفتن هم استقبال می‌کنم.

هر روزی که سرکار می‌رم بیشتر وحشت زده می‌شم که نکنه من تا آخر عمرم همین‌جا بمونم. نکنه که همین کار دوزاری رو ادامه بدم و یک جای دورافتاده باقی بمونم و زورم به هیچ چیز نرسه و هیچ خوشی واقعی‌ای نداشته باشم و هیچ‌وقت نفهمم درک شدن یا با عزیزانت بودن چطوریه. و می‌ترسم واقعا چون آدم سختی برای درک شدن هستم و کارهای اشتباه می‌کنم اما در نهایت حتی گرگ توی بیابون هم لیاقت یک چیز خوب رو داره. من چرا برام پیش نمیاد؟

به هر حال، فکر می‌کنم وقتی آسیب دیده هستیم میزان درد رو به درستی متوجه نمی‌شیم. باید تمام عمرت درست زندگی کرده باشی که تصمیم درست بگیری یا کار درست بکنی یا بفهمی چیزهای اشتباه رو و حذفشون کنی. وگرنه خب میری توی منجلاب و هی میگی اون‌قدر هم بد نیست و آه زنده موندم تا لجن برسه زیر گلوت و بیاد بالاتر، این‌طور.