دیروز یک مسئله کاری‌ای برام پیش اومد که توش باید خودمو پرزنت می‌کردم و خب اصلا خوب پیش نرفت. نه این‌که از نظر دانش یا چیزهای فنی مشکلی باشه، صرفا صدام لرزید مثلا و نتونستم دقیقا ارائه بدم چه کارهایی کرده بودم و نصف بیشتر کلمات از ذهنم پاک شده بودند چون خب بیشتر از دو تا آدم بودند و من باید فریک اوت کنم. یکم بیشتر آزاردهنده بود چون از نظر حرفه‌‌ای پیش افرادی که برام احترامی قائل بودند تا حد خوبی ruined شدم پس اصلا احساس خوبی نداشتم و دلم می‌خواست برای همیشه می‌مُردم تا این‌که اون‌جا می‌بودم.

قبل‌ترش هم چیز غیرکاری‌ای پیش اومد که وضعیت همین بود. رفتم خودم رو مسخره کردم و برگشتم. بعدش خیلی actively تلاش کردم انیس سرزنشگرم رو متقاعد کنم بابا آخه درسته من با پای خودم رفتم ولی همه‌ی تقصیرها هم که برای من نیست دیگه. امروز ولی احساس numb بودن دارم. یک مقداری هم سخته این حجم از گند زدن‌های متوالیم رو بپذیرم و سخته با خودم زندگی کنم ولی اهمیتی نداره. انگار این‌طورم که عزیزم حالا یک فاجعه‌ی بیشتر رو هم host کنیم چون چیزی که بهتر نمی‌شه و هنوز جا برای بالا اومدن گندها هست.

احتمالا صبر می‌کنم و احساساتم stable می‌شه و منطقی‌تر می‌شم و پذیرش غلط‌هام راحت‌تر می‍شه. ولی صرفا سخته و کاش می‌تونستم دابل فست فورواردش کنم.