۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «passenger» ثبت شده است

لوزر ساکت پوچ‌گرای گوشه‌ی بار

  • گری
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲
  • ۱۳:۵۵

فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم، چون هر زمان می‌خوام از واقعیت فرار کنم هم توی تخیلم دیگه نقطه‌ی امن دل‌خواهی پیدا نمی‌کنم و برمی‌گردم. عزیزم میزان درد واقعا زیاده اما با این وجود بالغ بودن زیباترین چیز در این جهانه. این‌که چیزها رو پذیرفتم، راستش همیشه خودم رو به طور رقت‌انگیزی بغل کرده‌ام چون در غم غوطه ورم و سعی می‌کنم تصمیم‌های درست و بزرگی که سال‌ها قطعی نبود بگیرم تا زندگیم رو ادامه بدم و عمرم تموم بشه و برم. مچاله هستم ولی برای اولین بار در مدت زیادی از خودم خوشم میاد. فکر کردم اگه صبورتر باشم و زمان و پیر شدن در خدمتم باشه، غم‌هام زود به زود بهم برنمی‌گردند و وقتی برگشتند، شاید اینقدری یاغی نباشند. صرفا می‌ترسم از پسش برنیام و مال این حرف‌ها نباشم. خب من هرگز هم شبیه بقیه نبودم اون‌قدری، و زندگی بیشتری هم نکردم قبلا، طبیعیه ایده‌ای نداشته باشم عزیزم، یا این‌که شاید نه.

 

من مستعد حادثه‌م.

  • گری
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۲۱

عزیزان من بعد قرن‌ها سرکار رفتم. درجا و در اولین روز از کارم، کرونا گرفتم و طوری مریض شده‌ام که فکر نمی‌کنم هرگز خوب بشم و به قدری دچار هذیان شدم که همش حس مرگ دارم و جسد خودم رو تصور می‌کنم. یک‌بار بدون کلیه و غرق شده در خون و یک‌بار یک چیز فاسد سفید و سبز، بعدش هم برای بد مُردن خودم و بیهوده بودن زندگیم و دغدغه‌هام گریه می‌کنم در نتیجه دراماکویین بودن رو آلردی به انتها رسوندم. پس دیگه ادامه نمی‌دم. (واقعا سخت بود که به بدشانسیم هم اشاره نکنم.)

خرد بزرگسالی اینطور بهت القا می‌کنه که تنهایی عاقلانه‌ترین چیزه، تنهایی اصیله چون واقعیته. تنها به دنیا میای و تنها خواهی مُرد و تنهایی راهیه که در اون آسیب نمی‌بینی یا آسیب نمی‌زنی. و من از جایی که عقلم کمی بیشتر به عمق چیزها رسیده بود، دوست‌یابی رو رها کرده بودم و هر بار از من می‌پرسیدی، می‌گفتم یه دونه کار درستی که انجام دادم همینه. اما خب در این دراماتیک‌ترین حالتم که فکر می‌کنم پایان جهانم نزدیکه، به نظرم نمیاد زندگیم چون تنهایی زیادی داشته، اصیل باشه واقعا. و احتمالا افراد زیادی رو از دردهای زیادی دور نگه‌داشته باشم، اما ارزشش رو داره؟ اصلا در هیچ مقطعی درست بوده؟ مهمه اصلا این چیزها؟ ینی آفرین ولی برای چی هم‌چین غلطی کردی؟

The present you were living and the past you remembered and the future you longed for

  • گری
  • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱
  • ۲۳:۳۱

تریگر وارنینگ: عزیزان نوشته‌های من هم‌چنان آزاردهنده‌ هستند. در صورتی‌که از دل‌تنگی زیاد رنج می‌برید یا زن هستید یا حتی آندرایج، لطفا نخونید.

 

فکر می‌کنم واقعا تا خرخره در حجم زیادی از غم دست و پا می‌زنم. عزیزان واقعا غم‌انگیزه که شما یک نفر رو تا حد خیلی زیادی دوست داشته باشید و ببینید اون یک نفر با شما در این اتاق نیست. کاری که از دستتون برمیاد، اینه که صرفا تصمیم بگیرید چطور اون غم رو process کنید. می‌تونید ساعت‌های زیادی فکر کنید که اون داره چیکار می‌کنه و با تصور کردنش، با فکر کردن به عطر یا صداش یا چیزهایی که ممکنه کریپی و استاکر متریال باشه، سروایو کنید. می‌تونید روی صدماتی که در نهایت به شما رسیده متمرکز بشید، عصبانی باشید و خشم کمکتون کنه تا اون دوست داشتن زیاد ناپدید بشه و یک لحظه بلند بشید و بعد که آروم‌تر بودید، بیفتید و گریه کنید. می‌تونید خاطرات زیبا رو توی ذهنتون مرور کنید و بگید اوه، حداقل تونستم اون‌جا باشم. و بعدش به لحظه برگردید گریه کنید.

صرفا از حجم زیاد احساسات در قلبم واقعا شگفت‌زده‌ام. انتظارش رو نداشتم این ظرفیت از دوست داشتن توی قلبم باشه. عزیزان من واقعا فکر نمی‌کردم حتی این‌قدری جدی و واقعی باشه. لحظاتی هست که قوی می‌شم و می‌تونم pull my shits together رو تجربه کنم. در اون لحظات، میرم سراغ ترتیب روان‌شناختی. اولش واقعا دست و پا می‌زنم خودم رو بشناسم و قدر خودم رو بدونم و بارها فکر کنم خب اگر اون خوب بوده من ‌هم خوب بودم. اما خب در مبحث عشق، خیلی مهم نیست که تو دقیقا چه کسی هستی. چون قلبت یک نفر رو از دست داده و هرکسی که بودی، چه اشتباه کرده باشی چه کار درست رو کرده باشی، در نهایت اون چیز جواب نداده. می‌فهمی؟

اما خب، من خودم رو می‌کُشم تا قوی باشم و بعد سعی می‌کنم برم و آدم‌های دیگه رو ببینم، آه. نمی‌تونم دقیقا بهت بگم چقدر بی‌چاره‌م‌. می‌دونی واقعا effort می‌ذارم و تلاش می‌کنم و با ترسم مواجه می‌شم، به غمم غلبه می‌کنم و میرم با یک مرد احمق در کشور ایران مواجه می‌شم. تو اگه دختر هستی این تراژدی رو متوجه میشی عزیزم. چقدر غم‌انگیزه با این حجم از حماقت زندگی می‌کنند و نمی‌فهمند. ببین، من دارم لیترالی از حماقت حرف می‌زنم. از این حرف می‌زنم که یک دیک هد، کل زندگیش هر غلطی کرده یک بار یک سوال از خودش نپرسیده که آیا من اینقدر خر بزرگی هستم که برای پارتنرم تعیین و تکلیف کنم؟ من وقتی از یک گوساله کم‌تر می‌فهمم، چرا سعی می‌کنم درباره زن‌ها نظری بدم؟ چرا تلاش نمی‌کنم سطح ذهن من از آلت جنسیم فراتر بره؟ چرا فکر می‌کنم من که تمام حرف‌ها و تصمیماتم بر مبنای میزان تحریک آلت جنسیم شکل می‌گیره، می‌تونم فکر کنم از یک انسان که باهوش‌تر از منه، صرفا چون زنه بیشتر می‌فهمم؟ چی باعث می‌شه که من که یک مریض روانی دگر آزار هستم به خودم اجازه بدم این دختر عکس آلت جنسی بی‌قواره و کریه من رو ببینه تا ناتوان و منزجر بشه؟ چقدر حماقت و دیاثت در من باعث میشه فکر کنم زندگی یک آدم از دیک من مهم تر نیست؟ می‌دونی؟ آدم باید یک بار از خودش بپرسه و آدمی که در این سطح از حماقت قرار داره باید خودش به زندگی خودش پایان بد‌ه نه این‌که به خودش اجازه بده با کسی حرف بزنه. (متوجه هستم که هر مردی مصداق این حرف‌ها نیست.) و من واقعا متاسفم برای خودم که در این مملکت با این فرهنگ و سیستم پرورش احمقانه‌ی همیشگی ضد انسانیش، زن هستم و سال‌های زیادی تحمل کردم این آزارهای بی‌شمار رو و اگر فکر می‌کنید من دراماتیکم یا دارم زیادی بزرگش می‌کنم، خواهش می‌کنم برید بمیرید.

خب می‌گفتم، واقعا سخته عزیزم. این‌که چیزی برای از دست دادن ندارم و با قوی بودنم هم به جایی نرسیدم یا چیزی رو به دست نیاوردم هم سخت‌ترش می‌کنه. می‌دونی؟ وقتی بقیه این‌قدر آزاردهنده هستند و نمی‌تونم خیلی روی خودم هم حساب کنم، مطمئن نیستم که چی ازم برمیاد و اعتمادی ندارم به آینده‌م. حالا هم فردا باید کار اداری انجام بدم و باید خودم با پای خودم برم تا تحقیر بشم و بهم توهین کنند و نمی‌خوام باهاش مواجه بشم. پس اومدم به دل‌تنگیم بپردازم چون ایده‌ی دیگه‌ای ندارم.

Life's for the living

  • گری
  • دوشنبه ۵ دی ۰۱
  • ۲۳:۵۱

کم کم همه چیز دارن از دست من می‌رن و خیلی حالم بد بود و نشستم تمام سناریوهای بدترین حالت هرچیز رو کنار هم چیدم و فکر کردم که از پسش برمیام، بعد دوباره گریه کردم و خیلی ترسیدم و به نظرم مال اون حرف‌ها نبودم.
حالا می‌دونی، امید در من مُرده و از چیزها خوشم نمیاد اما مطمئنم که چشم‌هام بسته‌ست. احتمالا زیبایی همین‌جاست و حتی زیبایی در غم هم هست و من فقط باید یک کاری کنم تا چشمم بتونه ببینه و بعد میشه راه رفت. منظورم اینه که یک بار اینجا هستی و واقعا می‌خوای چیزی نبینی؟ چطور می‌تونی در همه چیز این همه بد باشی؟
یک لحظه‌ای بود که توی رودخونه بودیم و یادمه بازی می‌کردیم. برای من همیشه قشنگ بود اما الان یادش که میفتم دلم میخواد گلوم رو پاره کنم و بعدش محتویات مغزم رو بکشم بیرون و خودم رو بسوزونم. (حالا اون داخل بابا هست و اینجا بابا نیست و احتمالا اینم نقش مهمی در لجن بودن اون خاطره‌ داره) فکر نمی‌کنم هرگز خاطرات زیبا اون‌قدری زندگی زیبایی برات به ارمغان بیارن. چون می‌دونی؟ اون لحظه از دست رفته و الان هم که همه چیز واقعا از هم پاشیده شده. هیچ چیز مثبتی درش نیست.