فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم، چون هر زمان می‌خوام از واقعیت فرار کنم هم توی تخیلم دیگه نقطه‌ی امن دل‌خواهی پیدا نمی‌کنم و برمی‌گردم. عزیزم میزان درد واقعا زیاده اما با این وجود بالغ بودن زیباترین چیز در این جهانه. این‌که چیزها رو پذیرفتم، راستش همیشه خودم رو به طور رقت‌انگیزی بغل کرده‌ام چون در غم غوطه ورم و سعی می‌کنم تصمیم‌های درست و بزرگی که سال‌ها قطعی نبود بگیرم تا زندگیم رو ادامه بدم و عمرم تموم بشه و برم. مچاله هستم ولی برای اولین بار در مدت زیادی از خودم خوشم میاد. فکر کردم اگه صبورتر باشم و زمان و پیر شدن در خدمتم باشه، غم‌هام زود به زود بهم برنمی‌گردند و وقتی برگشتند، شاید اینقدری یاغی نباشند. صرفا می‌ترسم از پسش برنیام و مال این حرف‌ها نباشم. خب من هرگز هم شبیه بقیه نبودم اون‌قدری، و زندگی بیشتری هم نکردم قبلا، طبیعیه ایده‌ای نداشته باشم عزیزم، یا این‌که شاید نه.