خب، می دونی امروز ناراحت بودم از اینکه به زحماتی که کشیدم و مطمئنم بقیه هیچ کدوم نکشیده بودن، اهمیتی داده نشد. و مدام احساس صدمه دیدن دارم. سعی می کنم که با توجه به شناختم از این آدم ها و دو روزی که زنده ام، برام بیگ دیل نباشه کلماتی که استفاده می کنند اما بعضی وقتها خیلی سخته. و نمی دونم، قلبم می شکنه واقعا.

اما بعدش اگه فکر می کنی که اونها رو سرزنش می کنم، سخت در اشتباهی. چون وقتی بهش خوب فکر کنی، من در واقع مجبور نیستم اونجا باشم. میتونم هر لحظه برم و نمی رم و میزارم اینطور باهام برخورد بشه و بیشتر از صدمه دیدن، از این مسئله که اجازه دادم این اتفاق ها بیفته قلبم می شکنه و بعد دنباله ش، تمام اشتباهاتی که میتونستم فکر کنم و درست انجامشون بدم و نکردم و ندادم، توی ذهنم یکی یکی سوار میشن و بعدش، همه چیز خیلی احمقانه به نظر میرسه. میدونی؟ طوری که انگار کلا من یک شوخی ساده ی بی نمک بودم. و احمقانه.

امیدوارم بدونی که من دارم سعیمو می کنم. میدونی اون روز که مقاوم تر حرکات یوگا رو انجام دادم، بعدش احساس میکردم هر روز میتونم بیشتر از دیروزم pose رو نگه دارم و خب، میشه فردا بیشترش هم کرد. و امروز هم تموم نشده البته. *

* نمیدونم چرا میخوام بعد از نقطه"و" بزارم، بعدش یاد وقتی میفتم که توی یه مسابقه ی نویسندگی شرکت کردم و بهم گفتن این اشتباهه که بعد نقطه، "و" بزاری. گور بابای همتون.